سلام. من سی سالمه. پنج سال پیش رفتیم خاستگاری دختری. من آدم مذهبی هستم و تو خانواده مذهبی بزرگ شدم. من زنی میخواستم چادری و محجبه، اهل آهنگ نباشه. نمازخون باشه و به اصول دینی پایبند باشه. وفکر. کردم اون دختری که رفتم خاستگاریش چنین خصوصیاتی داره. ولی بعد از عقد بمرور فهمیدم که ایشون نه چادری بوده، نه نمازخون، نه به اصول دینی مقید. مانتو میپوشیده و آرایش غلیظ میکرده و موهاش کمی بیرون بوده. ولی بعد که بامن ازدواج کرد قبول کرد که چادر بپوشه. الان چادر میپوشه و بزور. هرسری بخوایم بریم بیرون دعوا داریم سر لباس و إرایشش. همش باید تذکر بدهم موهاش بذاره تو. نماز نمیخونه. همش باید بگم نماز بخون. روزه بزور میگیره و خیلیهاش به بهونه های مختلف نمیگیره. گرچه تو این پنج سال هم دوست داشتیم ولی این دور بودن عقایدمون برای هردومون عذاب آوره. پنج ساله عقدیم ولی بدلیل مشکلات متعدد که بحثش جداس نتونستیم عروسی کنیم. قرار شده شهریور امسال عروسی کنیم. ولی من همش دنبال جمع کردن پولم در حالی که همسرم دنبال خرج کردن پول است. همین فروردین شش میلیون داد دماغش را عمل کرد. با وجودی که من خیلی مخالف عملش بودم و بنظرم دماغش هیچ عیبی نداشت ولی باز به حرف من گوش نداد و عمل کرد. الانم فقط فکر خودشه. خسته شدم از تذکر دادن. یه پسر خاله داره پونزده سالشه تو خونشونه از بچگی. جلوش حجاب نمیگرفت. انقدر تذکر دادم و قهر کردم که حالا یه روسری الکی سرش میکنه که از نظر من با نداشتنش فرقی نداره. گاهی فکر میکنم بعدا که رفتیم زیر یه سقف چی میشه. نمیخوام از این خانم بچه ای داشته باشم چون میدونم مثل خودش بی تقوا بارش میاره. چیکار کنم؟ آیا جدا بشم یا تا آخر عمرم این جنگ اعصاب را برا خودم و خودش داشته باشم؟