خودم هم اصلا دوسش ندارم.راستش قیافش زشته.به دلم نمیشینه.دوست دخترهای زیادی داشته و من تا حالا دوست پسر نداشتم و چون این موضوعو درموردش میدونم حس بدی بهم میده.روابط اجتماعی خوبی داره.اما من از نحوه حرف زدنش،از تیپش،از ظاهرش،از نحوه لباس پوشیدنش،از هیچیش خوشم نمیاد.حتی از ماشینی ک اون داره خوشم نمیاد.تو رو خدا فک بد نکنین درباره من اما باید بگم حتی از اون لباسی که خودم شب خواستگاری پوشیده بودمم خوشم نمیاد چون منو یاد اون شب سخت میندازه و حس بدی بهم میده.دست خودم نیست.نمیدونم درسته یا نه .و من از همون بچگی هیچوقت دوس نداشتم تو صورت پسرعموم نگاه کنم.همین الانشم همینجوریه و اصلا دوس ندارم نگاش کنم.مامانم همیشه دعوام میکنه میگه تو نمیفهمی علاقه بوجود میاد.میگم من اصلا نمیتونم تصور کنم نیم ساعت کنارش بشینم اما مامانم همش میگه نه تو نمیفهمی.اینا فامیلن میشناسیمشون.غریبه ها بدن.احترام نمیزارن به ما.میگه چون ما پسر نداریم فقط پسرعموت میتونه قابل اطمینان باشه واسه ما و دوران پیری ما رو نگه داره.غریبه ها همچین کاری نمیکنن.خیلی ب غریبه ها بدبینم کرده.پسرعموم اخلاقش بد نیست.خانواده عموم همه خوبن و میدونم هرکار بخوام میکنن برام.مهربونن اما مسئله اصلی پسرعمومه ک واقعا نمیتونم تحملش کنم.عموم اینا خیلی اصرار دارن خیلی زیاد ولی اصلا اصلا دوسش ندارم و تصور اینکه * روز دستشو بگیرم حتی دیوونم میکنه.درضمن تو لباس پوشیدن خیلی به خواهرش گیر میده و تعصبیه و منم میترسم از این مسئله که مامانم میگه نه درمورد زنش اینجوری نیست البته مامانم واسه اینکه دوسش داره اینجوری میگه و من میترسم بددل باشه چون من محجبه و با حجاب نیستم.حالا چیکار کنم مامانم راست میگه و من نمیفهمم؟مامانم میگه تو موندی و برات دیر شده و فک نکن که از این بهتر میاد تورو میگیره.خودشم شب خواستگاری گفت حاضرم به خاطر تو درسمو ادامه بدم.هرکار بگین میکنم وفک کنین من * بچه ام که خودتون تربیتم میکنید.با هرکی بگین ارتباطمو قطع میکنم.مامانم میگه دوروز دیگه تو زندگی حرف حرف تو میشه و بگی بمیر هم برات میمیره ولی من حتی از ابراز علاقش هم حس بدی بهم دست داد.دلم واسه عمو و بخصوص زن عموم میسوزه و دوس ندارم ناراحت شن اما واقعا نمیتونم به زندگی کنار پسرشون حتی فکر کنم و هیچ چیز ویژه ای که باعث علاقه من بشه توی این ادم وجود نداره.خواهش میکنم کمکم کنید.