سلام خانمی 29 ساله که حدود 8 سال است مادرم فوت کرده و پدرم بلافاصله ازدواج کردن با توجه به اینکه دختر بزرگ بودم بعد از فوت مادرم تمام و کمال وقت و پول خودم رو خرج خواهرا و برادرم کردم در حدی که اقای پدر حتی برای هزینه های تحصیل پوشاک خوراک و بعد هم ازدواج برای خواهرا کوتاهی کرد اما نگذاشتم کمترین کم و کسری را داشته باشند . و همچنین برادرم تمام جهاز سیسمونی دانشگاه و همه هزینه ها با خودم بود عین 6 سال وقف اون ها بودم تا اینکه برادرم ازدواج کرد خواهر کوچیکه به هر دلیلی که من خبر ندارم و نتونستم بفهمم (البته فکر میکنم حسادت) نسبت به زن داداشم جبهه گرفت و هر برخورد ایشون رو بد تعریف میکرد طوری ایشون رو جلوی پدرم بد جلوه داد که پدرم حتی نمیخواست داداشمو ببینه (خداییش و قرآنیش داداشم و خانمش به بابام و خانمش بارها زنگ زدن اونها جواب نمیدادن) طبق روال همیشگی دست به دامان من میشدن و من برای حل مشکل ابتدا با خواهرا صحبت کردم که زشته نباید به خانم داداش بی حرمتی کنیم گناهه (خودم تجربه تلخ یک زندگی رو قبلا داشتم و به همین خاطر دوست نداشتم به هیچ وجه نقش خواهر شوهر رو داشته باشم) و اینکه تا به اخلاق هم عادت کنیم طول میکشه و سر به سر هم نزارید و این چیزا که خب گوش خواهرای من بدهکار نبود و به دخالت خودشون ادامه دادن تا برای حل این مشکل من و همسرم تصمیم گرفتیم به منزل پدرم بریم و حضورا با ایشون صحبت کنیم که به بهانه تولد خانم داداشم ایشون بزرگتری کنن و بین شون رو اشتی بدن (خواهرا و زن داداش) متاسفانه بس که خواهر کوچیکه (21 ساله) از من شوهرم و داداشم و خانمش بد گفته بود و پدر من هم کلا ادمیه که مستعد قهر کردن و بهونه گرفتن برای قطع کردن ماها از هم دیگر بودند بلافاصله خیلی بد با من صحبت کردن و من اونجا فقط گریه کردم و گوش ندادن هر چقدر گفتم امیر گناه داره جوش میزنه(داداشم) گفت من پسر ندارم اصلا اون شب ما از خونه پدرم با ناراحتی و بدون جر و بحث دراومدیم و خداحافزی کردیم تا اینکه زمزمه حرفای پدرم و خواهرام از زبون مردم به گوشم رسید برای اینکه بخوان کار زشت خودشون رو بپوشونن تا میتونستن من و شوهرم و زن داداشم رو خراب کردن و هر چقدر دلشون میخواست پشت سرما حرف زدن (البته همه حق رو به ما دادن) الان نزدیک به 3 ماهه به خاطر حرفایی که پدرم پشت سرم زده باهاش رود رو نشدم چون نخواستم بی احترامی کنم ولی خودم خیلی عذاب میکشم خیلی نمتونم تحمل کنم الانم که ایشون رفتن کربلا بدون اینکه من خبر دار بشم مطمعنم گناهی نکردم بی احترامی نکردم کاری به کسی نداشتم فقط خواستم نزارم خواهرم با رفتار بچگونش زندگی برادرم رو بهم بریزه (که البته الان اونا همه با هم اشتی کردن و فقط با من قهرن و بیانصافی بزرگی در حقم کردن) خواهرامو نمتونم ببخشم چون به شدت حرفای بدی زدن اما دلم نمیخواد این قهر با پئدرم ادامه داشته باشه واینکه نمیدونم باید چه کنم لطفا راهنماییم کنید . همه میگن به زمان بسپار درست میشه