سلام
بانویی ۲۴ ساله هستم که مدت ۷ ماه از ازدواجم گذشته ، به خاطر وابستگی متقابل من و مادرم ساکن خونه رو به روی مادر هستیم
درسم تمام شده و از آنجایی که دختر سر زنده و پر جنب و جوشی بودم در حال حاضر دچار رکود شده و حس های خوب رو از دست دادم. بنا به حرفها و تشویقای همسرم مبنی به استعدادی که در نقاشی داشتم کلاس نقاشی ثبت نام کردم .
کلی هدف توی ذهنم داشتم که متاسفانه به خاطر درگیری فکری ازشون دور شدم .
مسئله من اینه که مادرم تنهاس و به خاطر وابستگی زیادی که به من داره من خودم رو موظف میدونم از صبح که همسرم میره سرکار کنار مادرم باشم تا ۱ ساعت قبل از اومدن همسرم و تنها یک روز در هفته رو کلاس میرم . این خواسته اجباری مادرم نیست و فقط به خاطر فکرای گاها بد تو سرمِ . مدام توی سرم تکرار میشه که اگر فلان اتفاق واسه مادرم بیفته من اونجا نباشم چی ؟! یا الان که من تنهام خب میرم اونجا ؛ اما این رفت و آمد شاید بی حساب و عادت مادرم و ناراحتیش وقت هایی که دیر میرم و یا کم میرم باعث شده که من هیچ کاری رو انجام ندم و از دو طرف عذاب وجدان داشته باشم و مدام خودم رو سرزنش کنم .
نمیدونم چیکار کنم ؟!
دلم میخواد کارهای زیادی انجام بدم ولی خب این افکار آزار دهنده نمیزاره