سلام.پسرعموم خواستگارمه ولی دوسش ندارم .بیش از حد خودش و خانوادش اصرار دارن ولی من مخالفت میکتم.هر چند ماه * بار خواستگاری میکنن و من افسردگی میگیرم.اخه منو تو منگنه گذاشتن.عموم میگه اگه عروسم نشی سکته میکنم پسرش میگه خودکشی میکنم و * بارم کرده.میترسم از اینکه بلایی سر خودشون بیارم.اصلا دوست ندارم ناراحتشون کنم و واسه همینم وقتی خواستگاری میکنن ناراحت میشم چون با هر بار نه گفتن من خیلی دلخور میشن ولی بخدا هرجور فکر میکنم نمیتونم باهاش ازدواج کنم.من لیسانسم اون دیپلم.از نظر فرهنگی و اجتماعی و نحوه حرف زدن و زندگی از اونا خب * مقدار سطحمون بالاتره.اینا رو واسه این میگم که بهتر راهنماییم کنید.پسر خوبیه ینی خوب نبود به خاطر من خودشو اصلاح کرده و میگه هرکار بگی میکنم.همش بهم قول ماشین گرون قیمت و خونه و عروسی انچنانی میدن ولی هرجور فکر میکنم اصلا ب دلم نمیشینه.حتی حرف زدن باهاش حس بدی بهم میده.بخدا خودمو نمیگیرم اما نمیتونم به عنوان همسرم قبولش کنم.حتی سر سوزن بهش علاقه ندارم.بخصوص اینکه وقتی فکر میکنم بعد ازدواج باهاش باید تماس فیزیکی هم داشته باشیم واقعا منو اذیت میکنه حس اینکه دست منو بگیره و لمسم کنه برام چندش اوره ولی مامانم میگه اصلا نباید به این موضوع فک کنی بعد ازدواج عادی میشه و این حست عوض میشه.کلا خانواده خوبین خودشم بد نیست ولی اصلا علاقه ندارم بهش.چیکار کنم کمکم کنید.ینی واقعا حسم بعد ازدواج عوض میشه؟اخه الان ۶ ساله که نظرم عوض نشده