سلام وقت بخیر.. واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم..مشکلاتو از چندین سال پیش داشتم و شکست هم خوردم..ولی با گذشت زمان و اومدن مشکلات و بد خلقی های روزگار، بی اهمیت میشدم ب مشکلاتی ک داشتم و درگیرِ درگیری های جدیدم میشدم و میشم..من کسی ((بودم)) ک ب اسمم قسم میخوردن،کسی ((بودم)) ک بهترین معلمای شهرم میگفتن محمد مهدی پزشکی شهید بهشتی رو در میاد، ولی مشکلات سستم کرد و شکست خوردم..با این حال همه * اینا گذشته و کاری ندارم باهاشون..مقدمه گفتم..الان 20سالمه..من ب اندازه کافی شکست خوردم، دیگه بسه برام،بخاطر همین مشکل الانمو میخوام با کمک شما حل کنم..من 6 ماه پیش ب همه * بدقلقی های زندگیم خاتمه دادم..دو ماه گذشت و احساس بدی نداشتم..تا اینکه وارد یه رابطه با دختر شدم..الان 4 ماه میشه ک درگیرم..آشنایی با این آدم و وجودش برامن خیلی آرامش بخشه خییلی..ولی منطقِ کوچیکی تو ذهنم میگه آخر این رابطه عاشقانه شکسته و شروع ترس لعنتی از شکست خوردن..رابطمون شدیدا خوبه و مث بقیه ادما تصمیم ب ازدواج کردیم!و همین هم برام اذیت کنندس ک تو این سن چ فکر ازدواجی آخه..از یه طرف دختر فقط 5 روز از من کوچیکتره و رسیدن ب همو مشکل کرده..از لحاظ خونوادگی خیلی شبیه همیم..ولی میگم رسیدن خیلی کم رنگ تر از نرسیدن ب همدیگه ست و نمیخوام شکست بخورم..از طرفی نمیتونم این دخترو ول کنم ب هییچ وجه، چون همدیگرو بی رودربایستی دوست داریم و من توی این 4 ماه کسی شدم ک ((بودم)).. شدم ادمی ک ب اسمم قسم میخورن و پر قدرت میرم جلو..الانم دانشجوی پزشکی همدانم..فقط ذهنم شدید درگیره ک ایا این رابطه توی 4 سال پابرجا میمونه!!اگه هم موند، اصا خانواده ها قبول میکنن ک هم سنیم و..امیدوارم تونسته باشم حسمو بگم..راهنمااییم کنید..