سلام من پسرم و ۱۷ سالمه و امسال سال دوزادهمم؛ نمیدونم جطوری بگم خانوادم دائم روم فشار میارن که باید شدید درس بخونی من سال های پیش هم خوب درس میخوندم اصلا بدم نمیومد و دوست هم داشتم یه جورایی ولی امسال با این فشار ها احساس میکنم علاقم رو از دست دادم و حتی اون عملکرد عادیم رو هم نمیتونم داشته باشم... مادرم نمیداره بخوابم... خب آخه من عادتم بود که شب ها راحت تر درس میخوندم ولی الان مخصوصا وقتایی که مدرسه تعطیله روزا به شدت خوابم میگیره و وقتی میخوام بخوابم مادرم نمیذاره و میگه باید درس بخونی.. صبح ها تا ساعت ۱۰ /۱۱ میخوابیدم و مادرم سرم داد و بیداد میکرد که هیچجا قبول نمیشی و باید بری سربازی و ... با اینکه مشاور مدرسه از وضعیتم راضی بود درثانی فکر نمیکنم سربازی از پادگانی که الان توی خونه توشم بدتر باشه.. قبول دارم خودمم هم توی این قضیه خواب یه وقتایی زیاده روی میکردم ولی الان دیگه نه بابام نه مادرم باهام کاری ندارن.. انگار بدون من احساس بهتری دارن؛ دیگه باهام حرف نمیذنن حتی یه کلمه و صبح پدرم میره سر کار و مادرم هم جدیدا باهاش میره بیرون که خونه نباشه و من رو نبینه؛ اینو خودش یه وقتی که دعوامون شده بود گفت... کلا هیچوقت از کلاس ۷ام به بعد احساس خوشحالی نداشتم وهمش گذری بوده.. دوست زیادی هم ندارم تا باهاش درد و دل کنم چون دائما از این جا به اونجا اثاث کشی کردیم و از بس که مادرم منو تو خونه نگه داشت تا درس بخونم.... از کلاس ۷ ام دائما قبل از مناسبتایی مثل عید و ... دعوامون میشد و هيچوقت نتونستم واقعا از روز هام لذت ببرم... الان کاملا تنهام...دیگه با علاقه درس نمیخونم... احساس میکنم وقتی کتاب جلوم بازه دارم برای کس دیگه ای میخونم... احساس میکنم مادرم این همه مدت اصلا من رو دوست نداشته... فقط چند ماه دیگه به کنکور مونده و میدونم بعدش هر چیزی از دهنشون در میاد بهم میگن همین الانش هم وقتی دعوا میشه چیزی نمیمونه که بهم نگن! هیچ مدافعی ندارم... جدیدا به خودکشی زیاد فکر میکنم قبلا هم چند بار تلاش کردم اما الان جدی تر شده میخوام وقتی بیرونم ماشین بزنتم یا از بلندی خودمو مرت کنم پایین ... همیشه دوست داشتم یکی رو داشته باشم باهش درد و دل کنم و مادرم رو برای این کار انتخاب کردم اما دیدم که همیشه توی دعوا ها از همه حرفام سوء استفاده میکنه و همش سرم میکوبه که بعد از کنکور فلانی فلانی فلانی قبول میشه و تو نمیشی ادام رو در میارن و میخندن احساس میکنم اضافیم