سلام خانم دهقان خسته نباشید من مشکل کنجکاوی بیش از حد دارم که برام یه مشکل شده. جاهایی که باید کنجکاوی نباشه بازم هست و این گاها باعث میشه انرژی بگیره ازم. مثلا کنجکاوی در مورد چیزایی که به من مربوط نیستن یا مثلا صرف کردن انرژی برای ازمایش کردن ادما یعنی من میام وقتی باهاشون رو در رو صحبت میکنم بعضی وقتا عمدا حرف زدنم رو عوض میکنم یا چیزی عمدا میگم تا برخورد ادم هارو ببینم و اون عمق شخصیتشون رو بشناسم ولی این خب گاها مشکل میشه مثلا بعضی وقتا عمدا دوست دارم بعضی افراد رو عصبانی کنم یا تو شرایط مختلف قرار بدم تا فقط تغییر رفتارشون و احساساتشون رو ببینم مثل یه موش ازمایشگاهی و لذت ببرم که خب واضحه که طرفای مقابلم براشون به عنوان خاطره بد تو ذهنشون ثبت میشه. یعنی میگم این کارو بکنم طرف مقابلم چیکار میکنه. مثل یه بازی فکری شده. براشون شرایط مختلف ایجاد میکنم دختر ها و خانم ها رو توی شرایط مختلف میذارم که احساسات مختلفشون رو ببینم هم جنس هام رو هم توی شرایط فکری متفاوت تا عمل هاشون ببینم (اینجا در مورد پسر ها و مرد ها عمل نه احساسات)!
نمیدونم چطور توضیح بدم اونقدر موارد زیاد هستن اصلا نمیتونم با مثال بگم. فقط اینو میتونم بگم که کنجکاوی خیلی خیلی زیاد هست و بعضی جاها که باید کنجکاوی نباشه بازم هست و از کنترل خارج میشه. گاها کنجکاویه طوری میشه که یه تایم خیلی زیادی رو روی کاری میذارم تا فقط این حس کنجکاویه برطرف بشه در صورتی که اصلا لازم نیست و مخرب هم هست ولی از اونجایی که میترسم کنجکاویه با این کار کمتر بشه تمایزی قایل نمیشم.
یعنی "هر چیزی " که قابلیت کنجکاو بودن در موردش باشه هر چیزی بدون هیچ استثنایی اصلا من دنبالش میرم که خب این وسط کلی چیز منفی هست و باعث میشه تاثیر بد روم بذاره از تلف شدن زمان گرفته تا درگیر شدن توی یه دنیا سوال دیگه.
مثلا وقتی کتاب میخونم یا مطلبی رو میخونم و تو این میان یه مطلب که به اصل موضوع ربط نداره ولی من اتفاقی دیدم برمیخورم بعدش حتما میگم باید بخونم ببینم چیه و این مثل شاخه های یه درخت ادامه پیدا میکنه(مشکل وقته که از دست میره) یا مثلا کاراگاه بازی! این کار ثابت منه!
این کنجکاوی های منفی رو چیکار کنم که کنترلشون کنم؟ امکانش هست راهنمایی بفرمایین؟ الان فهمیدم خیلی از مشکلاتی که بوجود میان به خاطر کنجکاوی ای هست که نمیتونم کنترلش کنم چون ازش لذت میبرم یه نیازه انگار که باید تامین بشه.
اخرش نفهمیدم مشکلم چیه! یه جورایی مثل این که دایم میخوام مشکل یا مسله درست کنم برای خودم و دنبال راه حل باشم و حل کنم. همه مشکلاتی که بوجود میان هم همینه خودم شروع میکنم.و مشکلاتی که توی گذشته هم داشتم به خاطر همین بود که کنجکاو بودم و دوست داشتم توی مشکل گیر کنم از این لذت میبردم و شما هم گفتین کنجکاوی نکنم تو بعضی موارد. مثلا خودم رو عمدا تو شرایط مختلف میذارم تا احساسات مختلف رو تجربه کنم.
مشکل من چیه؟ چرا اخه اینکارارو میکنم؟؟؟؟ بعضی وقتا میگم خب که چی تکراری شد لذتی نداره. من مشکلی دارم که این کارا رو میکنم؟ چه مشکلی دارم؟ هر چی مشکل داشتم توی گذشته همه رو خودم بهش شاخه برگ میدادم و سخت ترش میکردم نمیدونم یه لذت خاصی داشت الان هم همینطوره.