یه دختر ۱۷ ساله هستم توی یک خانواده به شدت عصبی با جو متشنج خودم دختر آرومی هستم و تمام سعیم رو میکنم که نسبت به اطرافم بی تفاوت باشم و لبخند بزنم اما به محض اینکه تنها بشم بدون اینکه به چیزی فکر کنم اشکم در میاد . خیلی احساساتی ام ولی هیچ وقت احساسم در تصمیماتم دخیل نبوده و شاید همین باعث شده کمی خون سردانه یا شایدم سنگ دلانه تصمیم بگیرم . پدر بزرگم به شکل هوسرانی بهم نگاه میکرد و در سن ۱۴ سالگی که کمی هیکلم برجسته تر شد از هر فرصتی استفاده میکرد تا در تنهایی من رو دستمالی کنه تا اینکه خدا خواست دوساله فوت شده .کسی از این ماجرا خبر نداره به شدت عصبی میشم و بغض میکنم وقتی یادم میاد کینه ای نیستم ولی خب اون خیلی در حق منی که نوش بودم بد کرد چند بار خواستم حلالش کنم نتونستم جوابگوی نفسم باشم و نشد من خیلی دارم تو خونه عذاب میکشم ما با کسی رفت و آمد نداریم مشاور بهم گفت بهتره زودتر ازدواج کنی تا از خونوادت فاصله بگیری البته ایشون ماجرا پدر بزرگمو نمیدونست و بر اساس حال و روز خانوادم میگفت . خانوادم اجازه ازدواج یا حتی ورود خواستگار به خونه رو نمیدن (پدر و مادرم هردو از نظر جسمی سالم واز نظر روانی مادرم عصبی و افراطی در مورد من عمل میکنه به طوری که حرص داداش بزرگترم هم از این همه افراط در اومده .پدرم سیگاریه و پنج ساله به خاطر آسیب دیدگی قسمتی از استخوان پاش بیکاره و مادرم یه آموزشگاه خیاطی دارهذ.) حالم بده جلو بقیه تظاهر به خوب بودن میکنم ولی وقتی ت