من وقتی به دنیا اومدم مامانم منو داد دست خالم تا بزرگم کنه اونجا خیلی عذاب کشیدم تو مدرسه تو مهد تو جمع فامیل کتک خور همه بودم کسی بالا سرم نبود مادر بزرگم خیلی دوستم داشت ولی خب خدا ازم گرفتش خالم زیاد دوستم داشت وقتی۵سالم که شد بابام آوردم پیش خودش ت. یه شهر دیگه۵ساله بودم که معنی واقعی مرگ رو فهمیدم داغون داغون تنها توی مدرسه هم دوستی نداشتم کم کم غرورم شده بود زبون زد همه دوست نداشتم از کلمه مغرور بدم میومد دیگه سعی کردم شیطون باشم یه دختر لجباز شیطون با یه دل شکسته بابام و مامانم خیلی اذیتم دادن از دختر متنفر بودن عذاب میکشیدم کارم شده بود گریه و زاری میریختم تو خودم خواستگار زیاد داشتم ولی دیگه تحمل تو خونه بابا موندنو نداشتم جواب مثبت دادم به یکی شون و عقد کردم خیلی پسر خوبیه اما خانوادم هنوز دخالت میکنن درحدی که دوبار خودکشی کردم اما نامزدم نجاتم داد
مامانمم توقع بیجا داره چیکار کنم خانواده نامزدم به شدت باهام بدن فقط۱۵ سالمه تحمل ندارم تازگیا داداشم فوت شده در حد مرگ عصبیم داغونم
تو یه ماه هشت کیلو وزن کم کردم اشتها اصصصصلا ندارم حوصله هیچ کاری رو ندارم حوصله هیچ کسی رو ندارم همش دعوا با کوچیک ترین حرف اشکم درمیاد درد توی پاهام و دستام دارم سردرد شدید میگیرم
رفتم روان پزشک داروی اعصاب گرفتم اما خانوادم نمیزارن بخورم