سلام،دختری ۲۳ ساله هستم مدت ۴ ساله که با پسری در رابطه هستم (از ابتدای دوران دانشجویی تقریبا و ایشون همکلاسی من بود)، تقریبا بعد از گذشت ۱سال از رابطه، همه چی معنای جدی به خودش گرفت، ایشون شروع کرد به سرکار رفتن و جمع کردن سرمایه، حرفا و کارهایی که انجام میداد همه به معنای جدی بودن رابطه بود و خودش هم میگفت که اینها به خاطر رسیدن به توئه، تا این که ۱ماه پیش با تموم شدن دوران دانشجوییمون من ازش خواستم که ببینم چقد جدیه بحث ازدواج و ایشون شرایط اقتصادی رو پیش کشید. ولی اینم گفت که اصلا شاید چندوقت دیگه شرایطش خوب شد و خب میاد جلو در اون صورت و گفت کی بهتر از من(یعنی نگفت که دوست نداره ازدواج کنه). من کاملا بهش حق دادم، به هرحال ما همسنیم و طبیعیه که احساس خطر کنه از شرایط آینده، ولی اینم بهش گفتم که من هدفم از رابطه ازدواج بود و هست(قبلا هم میدونست اینو) و نمیتونم تو رابطهای بمونم که طرفم واسه ازدواج این عقیده رو داره که هرچی شد شد. قرار شد که یه مقدار دوز احساسات رو کم کنیم و بیشتر فکر کنیم.
تو این یه ماه خیییلی کمرنگ شده رابطهمون، اصلا همدیگه رو حضوری ندیدیم و تلاشی هم نداشتیم واسه دیدن همدیگه، صحبت کردنمون به صورت پیام هم شاید روزی ۴ ۵ دفعه بود که شروع کننده ایشون بودن اکثراوقات(ولی کاملااا خالی از احساسات). خیلی به من سخت گذشت این مدت، همش منتظر بودم که بازم مثل قبل بهم توجه کنه. تا این که ۲شب پیش بهش گفتم که چرا مثل قبل نیستی و ایشون خیلی رک به من گفت که این ۱ ماه همش فکر کرده و به این نتیجه رسیده که ما نمیتونیم ازدواج کنیم و اصلا شاید بخواد بره خارج و این حرفا…من خواستم یکم آرومش کنم و گفتم من ازش نمیخوام که همین الان یا سال دیگه بیاد خواستگاریم، فقط میخوام بدونم که آیندهای با من متصور هست یا نه، که بازهم خیلی رک گفت میخواد مجرد بمونه و هیچ آیندهای رو نه با من نه با هیچکس دیگه متصور نیست، در نهایت من بهش گفتم با این وجود رابطهمون تمومه که گفت ” نه، نمیخوام یکی مثل تورو تو دوستام از دست بدم، نمیگم بیخیال احساس بشیم و جدا شیم از یه طرفم نمیگم که کاملا احساسی عمل کنیم و بریم جلو.بذار بازم فکر کنیم”
حالا سوالم اینه که من باید چیکار کنم؟ میدونم اگه بازم بگه ازدواج رو نمیخواد، منم ادامه نمیدم به رابطه و حتی دیگه نمیخوام که جزو دوستای معمولیش باشم، اما نمیدونم چقد باید جدی بگیرم این حرفشو..تا یک ماه پیش این طرز تفکر رو نداشت (که میخواد مجرد بمونه) ولی الان…..
ما ۴سال خیلی خوبی باهم داشتیم، بحث داشتیم ولی هیچوقت به دعوا و قهر کشیده نشده بود، خیلی از حساسیتا و گیردادنایی که تو بقیه رابطهها بود ما نداشتیم و حتی دیده بودم که دوستامون ما رو مثال میزنن واسه همدیگه، میترسم از این که دوباره بحث رو پیش بکشم و این دفعه بیشتر از قبل احساس فشار کنه و کاملا بیخیال رابطهمون شه. هم نمیخوام از دستش بدم، هم میدونم که نمیخوام دوستیمو با کسی که آیندهای با من نمیبینه ادامه بدم. واقعا مستاصلم.. ممنون میشم کمکم کنید که تو این شرایط باید چیکار کنم.
بهم گفته که فکر کنیم بازم ولی کماکان معلوم نیست که چقدر قراره این پروسه طول بکشه
به نظرتون ترس از ازدواجه که یهو باعث شده این حرفارو بزنه؟ یا یه مسئله دیگهست که داره اذیتش میکنه؟
ممنون بابت وقتتون