راستشو بخواهید من مدتیه ناراحتی شدیدی رو دورن خودم احساس میکنم به همه ادم ها شک دارم به خانوادم شک دارم به همسرم شک دارم و احساس میکنم همه بهم دوروغ میگن و میخوان گولم بزنن راستش من در گذشته دوست پسر داشتم البته در حد تلفن و چت و افکارمو تعقییر دادن و شکست میخوردم اما بعد مدتها تصمیم گرفتم دختری باشم که مادرم دوست دارد و با خدا معامله کردم همسری شایسته بهم بده منم به سمت اون میامدقیقا همین هم شد من محجبه شدم و اوایل با همسرم بسیار خوب بودم اما او در خانواده بسیار تعصبی بزرگ شده طوری ک حتی خواهر حق رقصیدن جلوی محارمش هم ندارد من اینو وقتی متوجه شدم ک همسر عقدی همسرم بودم همسرم در ظاهر خیلی موجه و سر به زیر و باخدا و انسان شریفی است طوری ک همه تاییدش میکنن و در کارش موفق است و اهل دوروغ و مال مردم خوردن نیست اما من نمیدونم چرا اینجوری شدم فکر میکنم بهم دوروغ میگه جلوی من الکی مظلوم نمایی میونه طوری که هیچی ازش ندیدم اما دست خودم نیست بهش تهمت میزنم از ۳.۴ ماه بعد ازدواجم اینجوری شدم الان دوساله ازدواج کردیم اما دلم ارومو قرار نداره همش میخواد دعوا راه بندازه خیلی دوستش دارم مرده خوبیه طوری ک همه دوستام میگن دعا کن یه شوهر مثل شوهرت گیرمدن بیاد اما من انگاری قدر زندگیمو نمیدونم همش فکر میکنم من اینی ک هستم نیستم من دختر مانتویی آزاده ایی بودم الان احساس میکنم تو قفسم حوصله بیرون رفتن یا حتی دوستانمم ندارم حتی با مادرمم دیر به دیر تلفن صحبت میکنم دوست دارم همش تو خونه باشم هیچ کسی رو نبینم گاهی به خودکشی فکر میکنم جوری ک زندگی برام سیر شده میخندم اما دلم داغونه همش سردرد های تنشی دارم واقعا بردیم دیگ نمیدونم به چه کسی بگم هیچ کسی نمیتونه کمکم کنه میدونم یه روزی همسرمم خسته میشه و میره