سلام من 23سالمه 5ساله عروسی کردم با همسرم.همسرم34سالشه.بشدت بهمدیگه علاقه مندیم و رابطه خیلی عاشقونه و با احترام و خوبی داریم.رابطه جنسی خیلی ایده آل و عالی ای هم داریم.سال دوم بعد از عروسی من دانشگاه قبول شدم ماجرا از اونجا شروع شد نمیتونستم بقیه رو ول کنم شاید بنظر خیلی بی حیا و مسخره بنظر برسه اما واقعبت داره.وقتی میرفتم دانشگاه حلقه نمینداختم و خودمو مجرد معرفی کردم و ازینکه چندنفر بهم پیشنهاد دوستی میدادن لذت میبردم.مث مریضا فقط دنبال جلب توجه بودم خوشم میومد بهم توجه شه.از نظر بقبه هم قیافه و هیکل خیلی خوبی دارم و خیلی اعتماد بنفس دارم.خلاصه اوایل پیشنهادای دوستی رو رد میکردم ولی کم کم شروع کردم ب چت کردن با همه فقط ب عنوان * دوست ن معشوقه.همچنانم با شوهرم خیلی خوشبخت بودم و اصلا سرد نبودیم.شوهرم صبح میرفت سرکار * شهر دیگه ک یکساعت فاصله داره تا خونمون و غروب نزدیک شب برمیگشت.منم مدام با بچه های دانشگاه بیرون میرفتم و حسابی اهل خوشگذرونی تا اینکه با * پسری ک از لحاظ قیافه از شوهرم پائینترم بود اشنا شدم تو همون دانشگاه خراب شده.خلاصه هی چت میکردیم و اونم انگار همش زبون بود همش.منم ک عاشق این قصیه فقط ب حرفاش گوش میدادم و خر میشدم.یروز با دوستم اومد خونمون وقتی شوهرم نبود ینی منو دوست دخترم و همون پسره و قلیون کشیدیم و هله هوله خوردیم و بعد رفتن شبش خیلی ترسیده بودم مبادا شوهرم بفهمه اما گذشت.یبار تنها اوند خونمون صبح بود من میدونستم قراره * اتفاقی بیفته و خودمو اماده کردم و بعدشم رابطه جنسی داشتیم باهم و بعد اون رفت.بعدش زنگ زدم بهش فحش دادم و گفتم دیگه هرگز نیا و بعد کلی گریه کردم و داغون شدم و عذاب وجدان چون واقعا با شوهرم هیچ مشکلی نداشتم براش میمردم.بعد اون پسره ول بکن نبود دیه چت میکردیم سعی کرد یکم آرومم کنه میگفت اشکال نداره اتفاقبه ک پیش اومده و این حرفا و دبگه بهت دست نمیزنم.یبار دیگه گفت میخوام بیام خونتون من نخواستم قسم خورد بهم دست نمیزنه فقط میاد صحبت کنه و ناراحته بخاطر اون اتفاق و منم خر شدم و اومد خونمون و راس گفت بهم دست نزد منم اعتمادم بهش زیاد شد بخاطر این قضیه و بعد دوباره چت شروع شد و چندبار اوند خونمون و هی رابطه جنسی تکرار میشد و هی بعدش من گریه میکردم ولی وقتایی ک میومد نمیتونستم خودمو کنترل کنم و اینکه دیگه نمیتونستم بگم نیا خونمون چون میدونست تا غروب تنهام بعد دانشگاه میومد انقد زنگ میزد تا درو وا کنم.یکسال این قصیه طول کشید من دیگه واقعا زده شده بودم نمیخواستم تکرار شه با خودم عهد کردم اینکارو تکرار نکنم چون مستاجر بودیم خونمونو عوض کردیم چندتا خیابون پائین تر ااومدیم و منم دیه هرگز نزاشتم بیاد داخل اون خونه ولی هرکار میکردم نمیشد چتو تموم کنم چون منو میترسوند.مثلا میگفت شنیدم رفتین فلان کوچه ساکن شدین با خنده یا مثلا میگفت راستی از خیابونتون رد میشدم شوهرتو دیدم بعد میخندید بعد من کم نمیاوردم ک فک نکنه ترسیدم و خلاصه هروقت میگفتم چت نکنیم اینجوری میترسوندم اینم بگم ک یه دنیااااا ازم عکس داشت همجور عکسی!بعدش دیگه به بهونه سرکار رفتن(مربی باشگام)هی کمتر چت کردم و بیشتر ب شوهرم رسیدم بیشتر از قبل و همچی داشت بهتر میشد و خونه خریدیم که اون روز صبح لعنتی هرگز یادم نمیره شوهرم صبح 9وخورده ای بیدارم کرد گوشیم دستش بود با عصبانیت گفت این چیه این چ غلطیه کردی و شروع کرد فحش و چاقو ورداشت گفت پاشو سریعتر لباستو عوص کن برو خونه بابات ریختتو نبینم تو چتا همچی مشخص بود که من یسال با یارو بودم و بعد من شوکه شده بود گریه کردم و لباس عوض کردم ولی نرفتم همونجا جلو در اتاق نشستم و شوهرم تندتند سیگار میکشید و نیش و کنایه میزد و من انقد گریه کردم حالم بد شد نفسم بالا نمیومد اومد بغلم کرد گفت هیچی نیست اروم باش آب داد خوردم یکم اروم شدم ولی گفت حتما طلاق میگیریم و خلاصه بعدش رفتیم مهریه مو بخشیدم و بعدش گفت تا زمانی ک خونه ای ک خریدیمو بازسازی کردیمو فروختیم و پولشو نصف نصف کردیم طلاقت میدم اصلا حاضر نیستم باهات زندگی کنم.ولی یشب ک خیلی زار میزدم باز بغلم کرد و ارومم کرد و گفت * شرط میزارم گفتم چی گفت اگه ب خانوادت بگی چیکار کردی میبخشمت و مثل قبل زندگی میکنیم.میخوام با خود واقعیت روبرو بشی و این حرفا منم چشم بسته قبول کردم از خدام بود باهاش باشم عاشقشم.اونم گفت هرگز نرو ب خانوادت نگو فقط میخواستم بدونم جوابت چیه بعد بغلم کرد گفت من دوست دارم نمیتونم فراموش کنم و ببخشمت ولی زندگی میکنیم و من داشتم از خوشحالی میمردم و خلاصه چندروز گذشت دوباره سرد شد و دوباره دعوا و بازم من گربه کردم و دلش سوخت و چندروز خوب بود و بازم دعوا این خوب شدنا و دعواها یه ماهه ادامه داره من حتی گریه کردن مرد زندگیمو دیدم گفت نمیبخشمت خوشبختیمو خراب کردی چیزی کم نداشتی ک.اینم بگم که اون چتایی ک همسرم دید خیلی وقیحانه بود.بهش گفتم از ته ته دل پشیمونم اشتباهمو قبول دارم و دنبال جبرانم واقعا پشیمونم و دوسشدارم.اونم همش میگه منم دوستدارم ولی نمیتونم باهات باشم.بعصی اوقاتم میگه ابدو برام نمیمونه همه عکسات دست اونه.گفت میره حال پسره رو هم میگیره نمیزاره بی نصیب بمونه.همش بهم میگه اصرار نکن تو جوونی خوشگلی جداشی موقعیت بهتری داری انقد اینجوری سرد میمونیم ک خودت بخگی طلاقم بده ولی بعد هی شل کن سفت کن میکنه هی خوب میشه هی بد من واقعا حالم بده دارم میمیرم تنها چیزی ک میخوام * فرصته ک جبران کنم اما متاسفانه وقتی نامزد ک بودیم یبار دیه با * پسره چت کرده بودم البته * چت ساده و اونم مچمو گرفته بود و میگه واقعا قابل اعتماد نیستی.جدیدا دیگه گریه میکنم ناراحت نمیشه خودشو میزنه ب بی تفاوتی.دیشب از گریه دوباره ب هق هق افتادم نفسم بالا نمیومد ولی دیگه آرومم نکرد بجاش رفت سیگار کشید.حرف جداشدن نزدید فقط کمک کنید درستش کنم من خودم میدونم چ گندی زدم و واقعا پشیمونم نمیدونم چیکار کنم بمونه باهام.