سلام من ۱۴ سالمه یک برادر ۸ ساله هم دارم والدینم ۴ساله طلاق گرفتن و با پدرم پیش خانواده بابام زندگی میکنم اوایل زندگی کردن پیششون خوب بود ولی بعد کم کم ازشون متنفر شدم همش به من میگفتن مامانت آدم درستی نبود اصلا شما هارو دوست نداشت بابامم میگفت مامانت خیانت کرده دوست نداشتم درباره مامانم اینجوری صحبت کنن کم کم مامانمم درباره بابام بد میگفت دیگه اصلا نمی دونستم کدومشون راست میگن البته الان بهتر شده چیزی نمیگن ولی احساس میکنم مامان و بابام منو دوست ندارن برادرمو بیشتر دوست دارن انگار به اون بیشتر توجه میکنن مامانمم ازدواج کرده شوهرش بعضی وقتا به بدنم دست میزد وقتی هم بچه بودم داییم تو خونه مادربزرگم تنها بودیم با دستش به ناحیه تناسلیم دست میزد که همون یک بار بود هیچوقت به مامانم نگفتم همه چیو میریزم توخودم چند بار والدینم گفتن برو پیش مشاور حرف بزن ولی دوست ندارم الان برادرمو میبرن مشاور چون پرخاشگر شده و این چیزا دیگه حوصله درس خوندن ندارم همش به این فکر میکنم که اگه بمیرم همه چی درست میشه هروز به خودکشی فکر میکنم اما دلم به حال برادرم میسوزه تنها میشه بابابزرگمم هی تحقیرش میکنه . الان به خاطر یکی دیگه نمیتونم خودکشی کنم نوه دایی بابامه همسن خودمه اونم والدینش طلاق گرفتن هرروز بهش فکر میکنم دوست دارم پیشم باشه احساس میکنم اون میتونه درکم کنه شایدم به خاطر سنم باشه ولی دلم خیلی براش تنگ شده یکسره به فکرشم اما نمیدونم اونم دوسم داره یانه دلم میخواد بهش بگم که عاشقشم بعد برم خودمو بکشم حداقل اینجوری گفتن دوست دارم به عشقم تو دلم نمیمونه خیلی هم بهش حسودی میکنم مامان بزرگ و بابا بزرگش خیلی خوب باهاش رفتار میکنن تو بهترین مدرسه درس میخونه باباش مشاوره . الان خیلی احساس تنهایی میکنم تظاهر میکنم که شادم ولی اینطور نیست دلم میخواد گریه کنم ولی میترسم کسی ببینه از این زندگی خسته شدم دلم میخواست یکی کمکم کنه ولی کسی نیست نمیدونم دیگه چکار کنم خسته شدم