سلام من اعتماد به نفس ندارم این موضوع کلا بود الان بیشتر شده
من تو خونواده فقیری بزرگ شدم از نظر ظاهری خوب نیستم یعنی خدادادی بد نبودم ولی به دلیل حرص و جوش و مشکلات خیلی شکسته شدم از قیافم بدم میاد
اما بازم با قیافم می تونم کنار بیام کلا خودمو قبول ندارم تو رو خدا کمکم کنید .من به چیزایی که می خواستم نرسیدم آدم کمال گرایی بودم اما بسکه اعتماد به نفسم پایینه دیگه دلم به انجام هیچ کاری نمی ره
من درسم خوب بود دانشگام قبول شدم اما به دلیل خجالتی بودن اونجا خیلی تحقیر می شدم استادام فکر می کردند هیچی بلد نیستم با این که رتبه دوم شدم به خاطر همین سرخوردگی و وضعیت مالی بد کارشناسی را که گرفتم دیگه ارشد ادامه ندادم حتی رتبم زیر صد شد اما نرفتم چون خودمو لایق ادامه تحصیل نمی دونستم پول رفتن به شهر دیگه و گرفتن خوابگاهو نداشتم.
با تلاش و زحمت زیاد معلم شدم و استخدام شدم اما تو کاری که بهش عشق می ورزیدم موفق نیستم مدام ازم ایراد می گیرند تحقیرم می کنند تاحالا از هیچیم تعریف نکردند از اداره که میاند مدام بهم تذکر می دند و تهدیدم می کنند . کارم بد نبست مطالعه دارم تحقیق می کنم پرس و جو می کنم اما هر بار لیشتر تز قبل بازخورد منفی نی بینم همین باعث شده حسود بشم از خر معلمی که تعریف می کنند ناراحت میشم هر کسی که درسش بدتر تز من بوده و دکتری می خونه لجمو درمیاره
از ازدواجم بدم می یومد چون از همه مردها متنفرم حتی از بابام بدم میاد مادرمو اذیت می کنه
اما خواستگار برام میاد و تازه اعصابم خرد میشه همشون عین شوهر دخترای فامیل اند از جنس همون مردایی که ازشون متنفرم می خوام تو حال خودم باشم اما همه داشون می سوزه می گند بدبخت ترشیده ،خواستگار مزخرف برام می فرستند که مثلا به خیال خودشون بهم لطف کنند
.من فقط از یکی از خواستگارام خوشم اومد راهش دادم توخونه از همه نظر همونی بود که می خواستم اما اونا منو نپسندیدند و دیگه خبری ازشون نشد می دونم بی دست و پا و بی سر زبونم زشتم فقیرم خونوادم بدند به همین دلیل امیدی به اینکه ازدواج موفقی با این خواستگارای مزخرفم داشته باشم ندارم .
هم تو زندگی موفق نیستم هم تو کارم
با این که همیشه تلا ش کردم خودمو از وضعیتی که درونشهستم نجات بدم فکر می کردم درس خوندن نجاتم می ده فکر می کردم سر کار برم موفق میشم اما نه همه جا به روم بستست
هیچ کسو دوست ندارم حس می کنم هیچ کسم دوستم نداره
حتی بعد تز منصرف شدن خواستگارم دیگه با خدا هم مثل قبل نمی تونم صمیمی باشم !نماز می خونم دعا می کنم اما حس می کنم خدا هم منو دوست ندارم
در وضعیت بدی هستم لطف کنید کمکم کنید
چطور دوباره خودمو قبول کنم چطور امید داشته باشم وقتی هر کاری می کنم حتی نو کارم یه بازخورد مثبت کوچولو نمی بینم کارم شده سرزنش کردن خودم و حسرت موفقیت دبگرانو خوردن