من ۱۴ سال دارم و در تمامی مراحل زنگی ام احساس تنهایی شدیدی دارم.
اینکه دوستانم بهم میگن که چند روزه حالت خوب نیست چته؟؟ اینو میگن و میرن و مهم نی که جوابشون رو بگیرن.
اینکه واسه هیچ کسی هیچ ارزشی نداشته باشی بد ترین حس دنیاست. حتی خانواده ام.
احساس میکنم ، نه مطمعنم از خانواده هم ترک شدم. دیگه واسه هیچ کسی مهم نیستم. نمیدونم شاید خیلیا تو سن من احساس تنهایی کنن ولی نه حداقل از طرف خانواده. پس فقط این منم که مشکل دارم پس دیگه فرقی برام نداره بودن یا نبودن تو این دنیا،
از طرفی هم انگار تمام اتفاق های زندگی دست به دست هم دادند تا منو از زندگی سیر کنن. اینکه تصمیم گرفتم بالاخره با مشاوره مدرسمون حرف بزنم ولی اونم هر روز یه بهونه ای میاورد که منو دک کنه. اما اگه اون میدونست میتونه با این کارش یکی از دلایل خودکشی ام باشه شاید البته شاید هیچ وقت این کارو نمیکرد. اینکه الان من تابه حال چندین ها بار تا مرز خودکشی رفتم و فرصت هایی زیادی هم به زندگیم دادم. ولی اون هر بار با ادمای لعنتی اش منو مایوس کرد. اینکه صبح ها با انرژی و پر نشاط بری سر کلاس و دوستات با مسخره کردنت گند بزنن به روزت و همین طور پیش بره تا اینکه دیگه من فهمیدم اینجا جای من نیست.
خیلی خیلی سخته که خونوادت فقط بلد باشن ازت انتظار داشته باشن. و بگو ما این کارو کردیم پس ببین چقد دوست داریم یا اینکه ما فلان کلاسو نوشتیمت و بعد تو بدی.
ما اصلا فراموش کردیم که واقعا کی هستیم؟ هممون شدیم بازیچه دست دیگران. اه خدا چطور دلت میاد بنده هاتو تو این حال ببینی؟؟؟؟؟؟
نیاز به یه تغییر داشتم یه تغییر اساسی که شاید بتونم باهاش تغییر بدم این زنگی کوفتی رو.....برا همینم گفتم شاید ایده خوبی باشه موهاوم کوتاه کردم موهایی که چهار سال بلندشون کرده بودم، خب ولی طبق معمول خیلیا اصلا حتی بهم نگاه هم نکردن البته من این کارو واسه بقیه نکرده بودم...
امروز همون روز اولیه که موهام کوتاه بود.
من تمام برنامه ریزی هارو واسه خودکشی ریخته ام و دیگه هیچ کس هم نمیتونه جلومو بگیره و اخر این هفته کار خودمو تموم میکنم.
نمیدونم شاید اینارو نگفتم که تو یا هر کس دیگه ای کمکم کنه
فقط خواستم قبل از مرگم داستانم رو حداقل برا یه نفر تعریف کرده باشم
اری این است داستان زندگی من، زگی که الان انگار پر از حشرات بدبو شده...