سلام
یه سال پیش با یکی اشنا شدم و باهم دوست داشتیم به قصد ازدواج ولی از همون روز اول هر روز باهم دعوا میکنیم حتی شده سر چیزای مسخره. از اونجا که من ادم حساسی هستم و زود به گریه میفتم بعد هر دعوا ساعت ها میشینم و گریه میکنم. اوایل فکر میکردم به مرور درست میشه ولی نشد بیشتر دعواهامون هم به این دلایلیه که میگم.
ایشون خوششون نمیاد تنها بیرون برم. الان که دانشجوام حتی نمیتونم تنهایی یا با دوستام به کتابخونه و کتاب فروشی برم حتما باید یا با بابام برم یا با خودش. با اینکه تو این مدت خطایی ازم ندیده ولی بازم اینطوریه و من که یه عمر خونوادم بهم اعتماد کامل داشتن فکر کردن به این که بهم اعتماد نداره یا کل زندگیم اینطوری قراره بگذره نگران و افسرده میشم. حتی میخوام موقع دانشگاه رفتن یه مسیری رو پیاده برم نمیذاره و باید کلی دعوا و بحث کنیم تا راضی بشه ک اونم فکر نمیکنم یه پیاده روی ساده ارزش دعوا و ناراحتی و گریه داشته باشه. میترسم اینطوری بره به خاطر کمتر شدن دعوا حقیقتو ازش پنهون کنم و دروغ بگم و منم اینو نمیخوام. البته مامانم و دوستام تا حالا خیلی بهم گفتن اون ک شوهرت نیست هرچیزیو نگو بهش ولی من دلم نمیاد چون به هر حال بعدش دروغم مشخص میشه. تازه وقتایی که مثلا موفق میشم و تنها جایی میرم یا پیاده میرم زنگ میزنه کنایه میزنه که پیاده میری ادمارو تماشا کنی. حتی یه بار که پیاده میرفتم زنگ زده بود و چون گوشیم تو کیفم بود نشنیده بودم بعدش زنگ زد عصبانی شد و گفت تو خیابون حواست کجاست که نمیشنوی صدای زنگ گوشیتو؟
دوم اینکه اصلا به خواسته هام توجه نمیکنه و وقتایی که میاد دیدنم گیر میده بریم جاهای خلوت تا بتونه بغلم کنه و من از این خوشم نمیاد چون احساس میکنم به خونوادم خیانت میکنم و عذاب وجدان میگیرم ولی هر وقت بهش میگم میگه بدون بغل کردن دیدنت چه فایده داره اون دیدنو میتونم تو گوشی تصویری زنگ بزنم و ببینمت. و این باعث میشه نسبت بهش سرد بشم و نسبت به دوست داشتنش شک داشته باشم.
یکی دیگه از دلایل دعوامون اینه که من یکم حواس پرتم و خیلی چیزا خیلی زود از یادم میره و اون اینو بر پایه * کمبود علاقه یا اهمیت ندادن به اون میذاره و عصبانی میشه حتی موقع عصبانیتاش حرفای شکننده ای میگه که بهش متذکر میشم نگه و ناراحت میشم ولی در جوابم میگه ناراحت شدن ادما متفاوته نمیتونی تحمل کنی بگو ناراحتیامو ازت پنهون کنم.
حالا ایشون سربازن و منم درس میخونم و قراره سه سال دیگه که درس من و سربازی اون تموم شد و کار پیدا کرد بیاد خواستگاریم ازدواج کنیم. راستش دوسش دارم و یه رفتارایی نشون میده که میدونم دوستم داره ولی من میخوام بیشتر از دوست داشتن شریک زندگیم درکم کنه منو بفهمه. به نظرتون چطوری میتونم مشکلات بینمونو کمتر کنم؟ طوری رفتار میکنه انگار من خواسته هام غیر عادیه و باعث شده نسبت به خودم بدبین شم و هی بهم میگه روحیه مردونه داری و میخوای مثل اونا همش بیرون باشی ولی در حالی که اینطوری نیست و من میخوام ازاد باشم دیگه یه ییاده رفتن یا با دوستا بیرون رفتن که چیزی نیست که به خاطرش بخوام مردونه رفتار کنم!!!