با عرض سلام و احترام
قبل از بیان عرایضم کمال تشکر و قدردانی از شما دوست عزیز رو دارم که وقت میذارید و سعی بر مشکلات سایرین میکنید.
من آقایی 31 ساله هستم که از حدود 17 سالگی به مدت 3 سال با خانمی به اسم شیوا که از بستگان بسیار دور بود دوست بودم و بسیار به هم علاقمند بودیم، قصد ازدواج داشتیم که متاسفانه بنا بر دلایل بچه گانه ای این رابطه به هم خورد و ما از هم جدا شدیم. من رفتم دانشگاه و پس از اخذ مدرک مهندسی در وزارت نفت مشغول به کار شدم و پس از مدتی ازدواج کردم که تقریبا میشه گفت ازدواج نا موفقی هم داشتم و اصلا از زندگیم راضی نیستم.
شیوا هم به درس ادامه داد و در نهایت به عنوان دبیر آموزش و پرورش مشغول به کار شد و بعد از مدتی ازدواج کرد.
بعد از جداییمون کوچکترین ارتباطی با هم نداشتیم ولی چون فامیل بودیم کم و بیش از اوضاعش با خبر بودم اما توی این مدت یک لحظه از فکر شیوا بیرون نبودم و هر روز بیشتر از دیروز عاشقش میشدم و گاه گاهی که توی یه مراسم فامیلی میدیدمش بدون اینکه حرفی با هم بزنیم ( حتی سلام ) از نگاهش میشد فهمید که هنوز به من علاقه داره و البته اونم از نگاه من همینو متوجه میشد.
دست بر قضا به صورت اتفاقی برادر همسرم به صورت اتفاقی به خواستگاری خواهر شیوا رفت و در نهایت با هم ازدواج کردن و این موضوع باغث شد که از جانب خانواده همسرم ، نسبت فامیلی نزدیک تری پیدا کنیم و بیشتر همو ببینیم و البنه دیگه رابطه کلامی هم بین ما شروع شد، البته فقط صحبت های معمولی و نه چیز دیگه ای، این مساله باعث شد که رابطه عاطفی ما بیشتر بشه البته فقط با نگاه .
یه شب پدر زنم مهمونی گرفته بود که خانواده عروسش( پدر و مادر شیوا و خواهرش و ... ) ولی چون شوهر شیوا نیومده بود چون ماموریت بود، بچه شیوا خیلی گریه میکرد و گریه به حدی بود که شیوا از همه عذر خواهی کرد و خواست مهمونی رو ترک کنه، و چون شوهرش نبود من پیشنهاد دادم که خودم برسونمش خونشون.
توی مسیر حرفایی زده شد و اتفاقاتی افتاد که خیلی خلاصه براتئن تعریف میکنم:
توی مسیر که داشتیم میرفتیم چند دقیقه اول سکوت سنگینی بینمون حاکم بود تا اینکه این شکوت توسط شیوا شکسته شد و گفت چیزی نمیخوایی بگی؟
خیلی دلم میخولست از علاقم بهش بگم ولی از خدا ترسیدم و فقط گفتم دیگه حرفی برای گفتن باقی نمونده و تو ازدواج کردی و منم ازدواج کردم و دیگه همه چی تموم شده. خیلی برا تعریف کرد از مشکلات زندگیش گرفته تا بداخلاقی و بد دلی شوهرش و اینکه از ازدواجش به شدت ناراضی و پشیمون شده و گفت که تا حدودی شنیدم که توام از زندگیت راضی نیستی. در نهایت بهم گفت من حاضرم از شوهرم طلاق بگیرم و توام زنت رو طلاق بدی و با هم ازدواج کنیم.
لطفا راهنماییم کنید نمیدونم چکار کنم.
از یه طرف میبینم که تقریبا هر روز با همسرم دعوا و جر و بحث دارم و اصلا علاقه ای بهش ندارم. از یه طرف مطمئنم که با شیوا خوشبخت ترین میشم ولی در کل سر دو راهی قرار گرفتم نمیدونم چی درسته و چی غلطه. نمیدونم به زندگیم ادامه بدم و شیوارو فراموش کنم یااینکه زندگیم با همسر فعلیم رو تموم کنم و با شیوا زندگی جدیدی رو شروع کنم.
خواهش میکنم در اسرع وقت راهنماییم کنید و کمکم کنید