سلام خسته نباشید ،ببخشیدمن 24ساله وهمسرم 37سالشونه ،همسرم ادم خوبیه ،تودوران نامزدی خیلی منو دوستم داشت اماتودوران عقداززیرزبونم کشیدبیرون ک قبلا دوست پسرداشتم کلا عوض شد،میخاست عقدوبهم بزنه ولی باگریه های من اینکارونکرد ازاون موقع فهمیدم ک زیاددوستم نداره مثل قبل وبهم اعتماد نداره ونزاشت که برم کنکوربدم ،بعدازدواج هم تااومدم بگم بادوست برم بیرون یابرم کلاسی نمیزاره حس میکنم به اون موضوع برمیگرده ،خودشم زیاداهل محبت واهل سفرنیست ،بارها باهاش حرف زدم اما حرف خودشومیزنه ،میگه بریم بیرون چکار ،همش غرمیزنه ک این زندگی چیه همش ناراضی ،همش میگه کاش بمیرم ،میگه تومنودرک نمیکنی خسته میشم سرکار ،همش غرمیزنی ،همش میخای بری گشت وگذار ،اکثرا دعواهامون بخاطر اینه ،بخداخسته ،احساس میکنم افسرده است ،شادنیست زیاداهل بگوبخندو اجتماعی نیست ، وخلاف چیزیه که من دوس داشتم ،تروخداراهنمایی کنیدمن چجوری باهاش رفتارکنم ،خسته شدم ،خودم افسردگی گرفتم همش تا درددارم وفک میکنم میمیرم،ازمرگ میترسم وهمش خواب میبینم مردم،حالم خیلی بد. چندساله همینجوریم ،تروخدا کمکم کنید ممنون