باسلام و خسته نباشید هفته پیش برای من خواستگاری بسیار مذهبی اومدن و خانواده * ما هم معمولی مذهبی ان من با آقاپسر چند جلسه صحبت کردم و یه جورایی عاشقش شدم آقاپسرم از من خوشش اومد و من شماره اونو گرفتم و قرار شد باهم بیرون هم برویم و تقریبن قضیه تمام شده بود پدرم ب پدر آقا پسر زنگ زدو گفت جواب دخترم مثبت است اما پدرش توجهی نکرد و گفت دستم بند است و قطع کرد از طرفی هم چون شهرمون کوچیکه اطرافیان فهمیده بودند وحتی چند نفر ب من تبریک گفتن ک مبارک باشه ازدواج کردی سه روز گذشت و پدر آقا پسر هیچ زنگی نزده بود و ما منتظر بودیم من این چند روز کارم گریه و نگرانی و ترس بود و هرچی بابام ب پدرش زنگ میزد جواب نمیداد تا اینکه پدرش زنگ زد و با پدرم قراری گذاشت و ب پدرم گفت جواب پسرم منفیه نمیدونم چرا چون پسره از من خوشش اومده بود نمیدونم این وسط چی شد و منو خرد کردن و غرورمو شکستن من خیلی خواستگار داشتم با هیچ کدومشون حتی صحبت هم نکردم و اولین پسری بود ک باهاش حرف زدم واقعن اعصابم ریخته بهم و ناراحتم نمیتونم فراموشش کنم از ذهنم بیرون نمیره همه هم فهمیده بودن توروخدا کمکم کنین چطوری فراموش کنم این اتفاقات و قضیه هارو خیلی ممنونم ازتون.