ز بچگی همه تو سرم میزدند مادربزرگم جلوی جمع منو تحقیر میکرد و کسی ازم دفاع نمیکرد همیشه وقتی با دخترخالم دعوام میشد طرف اونو میگرفتنو حتی اگه حق با من بود منو دعوا میکردن از بچگی ساکت بودم همیشه فکر و احساس دیگران برام از هرچیزی مهمتر بود حتی با کسایی که اذیتم میکردن و کلاه سرم میذاشتن خوب رفتار میکردم چون نمیخواستم اونا هم ناراحت شن همیشه فکر میکردم بی عرضه ام و از جمع فاصله میگرفتم دوست داشتم مثل بچه های همسن وسالم ورجه وورجه کنم وشیطونی کنم اما دوست داشتم مورد تایید اطرافیان باشم پس سروصدا نمیکردم همش میگفتن با اینکه تو بزرگتر از دختر عمتی اما دخترعمت به همه دستور میده حتی به تو هم اون دستور میده حالا هروقت دوستی پیدا میکنم میگم اخرش چی اینو از دست میدم یا مسولییتی رو که بهم میدن میگم اخرش چی من نمیتونم.حالا که بزرگ شدم همش خودمو به خاطر اون وقتایی که حقمو خوردن و بهم توهین شد و چیزی نگفتم سرزنش میکنم هنوز وقتی تو جمعم احساس بدی دارم ومیگم من از بقیه ضعیفترم همش به خودم میگم کسی دوست نداره با من باشه اگرم کسی بهم ابراز علاقه کرد میگم هنوز منو کامل نشناخته من ادم دوست داشتنی ای نیستم ادم قابل احترامی نیستم انگار میخوام به خودم ثابت کنم هیچی نیستم ماهی بهم توهین میشه وباز هیچی نمیگم برام مهمه ولی به روم نمیارم که نگن دختره لوسه دیگه خسته شدم نمیدونم چیکار کنم