راستش من الان ۲۹ سالمه و مجردم. خیلی راحت نمیتونم به کسی علاقمند شم و یا ابراز علاقه کنم. من خانوادمو دوس دارم ولی از وقتی بچه بودم تا الان کاملا متوجه تفاوت رفتاری اعضای خانوادم میشم. فرق نمیکنه والدینم باشه یا خواهرا و برادرم ولی همشون منو نسبت به بقیه اعضای خانواده کمتر دوس دارن. نمیدونم چرا بارها ازشون پرسیدم خودشون هم نمیدونن فقط حسشون ابنجوریه درصورتی که من همشونو دوس دارم. فکر نکنید این احساس خودمه بلکه بقیه تایید کردن این حرفمو و خودشون هم نمیدونستن چرا منو کمتر دوست دارن. خیلی تلاش کردم بتونم جوری با هر کدوم رفتار کنم که دوسم داشته باشن ولی نشد، نمیشه. آدم کم اعتماد بنفسی نیستم اتفاقا خیلی هم اعتماد بنفس دارم و توی هر زمان تحصیلم هم آدم باهوشی بودم و همیشه جزو برترینا حتی توی دانشگاه. از نظر رفتاری هم هیچوقت دست از پا خطا نکردم و حتی هیچ کار مخفی از خانوادم انجام ندادم. چهره و ظاهر خوبی هم دارم. آدم افسرده و حالگیری هم نیستم اتفاقا توی خانواده خیلی سعی میکنم جورو شاد نگه دارم و بخندونمشون. تنها مشکلم اینه بخاطر ضعف بدنی که از بچگیداشتم خیلی میخوابم و اینم دست من نیست حتی با دکتر رفتن هم خوب نشد. شاید بپرسین مگه خانواده ت چیکار میکنن که میگی کمتر دوست دارن؟؟ خب راستش از وقتی بچه بودم (من بچه یکی مونده به آخرم و کلا ۶ تا بچه هستیم. ۱ پسر و ۵ دختر. من دخترم) چه با خوهرام چه با بقیه بچه های فامیل اگه بحث و دعوایی پیش میومد چه مقصر من باشم چه نباشم بازم مقصر من بودم. فرقی نمیکرد من کوچکتر بودم یا بزرگتر دعوا. همیشه نسبت به خواهرام پول کمتری بهم میدن. طوری که با وجودی وضعمون خوبه ولی مجبور بودم چه مدرسه چه توی دانشگاه کارای پاره وقت کنم که خودم پول دربیارم. شاید فکر کنید خرجم زیاده ولی در واقع من کم خرجترین عضو خانواده ام. فقط وسایل ضروریمو میگیرم. طوری که دوست صمیمیم وقتی اتفاقی فهمید چقد پول تو جیبی میگیرم کاملا هنگ کرده بود که چطور با این پول یه ماهو میگذرونم. بخاطر همین از تفریحات با دوستام همیشه انصراف میدادم و یه بهونه میاوردم یا سعی میکردم وسایلی بگیرم که بدونم مدت زیادی عمر میکنن. حتی وقتی همه گوشی داشتن من حتی نمیدونستم چطور از گوشی استفاده میشه و کم کم پول جمع کردم تا تونستم بخرم. از طلا جواهرات فقط یه گوشواره دارم که اونم که خودم پول جمع کردم و یه مقدار هم خواهرم بهم داد. همیشه دوس داشتم یه گردنبند کوچولو داشته باشم از اول ابتدایی بابام بهم گفت اگه شاگرد اول شم برام میخره تا فوق لیسانس شاگرد اول شدم ولی هیچوقت برام نخرید. توی دانشگاه چه لیسانس چه ارشد وام میگرفتم تا بتونم خرج دانشگامو بدم. خداروشکر دانشگاه دولتی بودم و روزانه و وام ها کفاف خرید لبتاب و کتابارو میداد. برای پرداخت وام هم پروژه های آزمایشگاهی برای بچه های ارشد و دکتری انجام میدام و پول میگرفتم بخاطر همین سالهای ارشد هرشب (بدون تعطیلی) تا ساعت ۱۱ شب میموندم آزمایشگاه حتی اکثرا در طول روز یه وعده غذا میخوردم چون وقت نداشتم. با وجود همه * تلاشایی کردم که خانوادم بهم افتخار کنن و حتی نسبت به بقیه شاید یجاهایی هم سر بودم و بر خلاف بقیه همه هزینه هامو خودم میدادم ولی هیچوقت نتونستم بشم مورد علاقشون. حتی بابام خیلی وقتا تیکه بارم میکنه وقتی ازش میپرسم چرا خودشم نمیدونه چی باید جواب بده. یه مدت کوتاه ازشون ناراحت میشم ولی بعدش میگم بی خیال و باهاشون خوب میشم ولی یه مدت بعد شدت تفاوتا طوری میشه که بازم درهم میشکنم و چن روز طول میکشه دوباره خوب شم. دارم همه * تلاشمو میکنم به زندگی شاد و سالم ادامه بدم ولی از بس تو خودم ریختم و دچار استرس شدم از ۱۹ سالگی موهام اکثرا سفید شده. ضعف اعصاب پیدا کردم و گاهی اوقات دستام لرزش دارن. الان بیش از ده ساله معده ام عصبی شده و دکتر گفته باید مراقب باشم. حدودا یساله هم بخاطر استرس ترکیبات هورمونی بدنم بهم ریخته و هر چی دارو مصرف میکنم خوب نمیشم. دوست نداشتم هیچوقت حتی اگه مریض باشم خودمو مریض نشون بدم و انتظار دلسوزی از کسی داشته باشم البته چند بار که گفتم مریضم و رفتم دکتر، زیاد توجهه نکردن بخاطر همین بیخیال شدم بگم بهشون. خودم هزینه همه دکتر رفتنامو میدم حتی هزینه های سنگین دندون پزشکیمو. کار ثابت ندارم حتی نمیپرسن از کجا میارم هزینه میکنم. خودشون میدونن توی خانواده از لحاظ عصبی بیشتر از همه تحت فشارم ولی سر هر چیزی میپرن بهم که اعصاب بقیه رو خراب نکن اونا حساسن تو کوتاه بیا چیزی نگو. در صورتی میدونن دکتر بارها گفته حتی به خودشون که حواسشون به آرامش من باشه. نمیدونم چرا با وجودی من خیلی دوسشون دارم اونا سعی نمیکنن حتی در ظاهر نشون بدن که منم به اندازه بقیه براشون مهمم. خوشم نمیاد گریه کنم جلوشون و خودمو ضعیف نشون بدم. متهمم میکنن به اشک تمساح بخاطر همین همه بغضامو تو گلوم نگه میدارم و همیشه خدا گلودرد دارم. فقط لطفا همه اینارو نوشتم که کمکم کنید چیکار کنم که منم براشون دوسداشتنی بشم به اندازه بقیه. نگین بی تفاوت باش چراکه با وجودی ظاهرم نشون میده بی تفاوته ولی از درون عذاب میکشم. دست خودم نیست واقعا دوس دارم که منم به اندازه بقیه دوس داشته باشن هر کاریم کردم نتونستم باهاش کنار بیام. لطفا راهنماییم کنید اهل دوست پسر اینا یا اینکه با دوستی خارج از خانواده محبتمو جبران کنم یا حتی اینکه بخوام بدون علاقه با کسی ازدواج کنم هم نیستم. من فقط میخوام پدر و مادرم و خواهرا و برادرم منو به اندازه بقیه دوس داشته باشن و حس کنم این دوس داشتنو. وقتی غصه دار میشم که چرا دوسم ندارن همشون باهام سرسنگین میشن که این رفتارای احمقانه چیه و تو مشکل داری و نمیتونی بقیه رو وادار کنی که دوست داشته باشن. خودمم میدونم که دوس داشته اجباری نیست ولی مگه اعضای خانواده بدون دلیل همو دوس ندارن. خانواده با همه فرق میکنه مگه نه؟؟ پس چطور من همشونو یه اندازه دوس دارم؟؟