سلام و خسته نباشید. دختری هستم بسیار احساساتی و به دنبال توجه و محبت. تقریبا یکسال پیش با کسی نامزد کردم که ۴ سال از من بزرگتر است. من ۲۴ ساله و اون ۲۸ ساله است. ما به طور رسمی و در خواستگاری با هم آشنا شدیم و دوست نبودیم. راستش من همیشه به دنبال توجه هستم و بعد از ازدواج متوجه شدم که همسرم تنها به من نه بلکه به خواهر و برادر و بچه هایشان و مادر و پدرش توجه میکند. مدتی روی خواهرش حساس شدم اما بعد از چند مدت دعوا و بحث و اینکه من قبول کردم مقصر من بودم قضیه تمام شد و رفت. حالا که نزدیک یک ماه به عروسیمان ماندهشوهرم بد اخلاق شده. همش به من میگه تو دوباره داری برمیگردی به اون زمان هایی که اخلاقت خوب نبود، مثلا من بهش میگم تو در طول هفته که صبح تا عصر سر کار میری الان جمعه که میشه یکم زود بیا دنبالم بریم بیرون حتی میگم مامانتم بیار، که البته خودش از اول میگفت مامانمم میارم! یعنی منو کلا تنها بیرون نمیبره. اما اقا میگه به من نگو چیکار کنم چیکار نکنم. میگه زن باید تابع شوهرش باشه هر چی شوهرش میگه همون کارو بکنه مثلا من بهت یه حرفو گفتم باید فوری و با جون و دل انجام بدی حتی اگه خوشت نیاد وگرنه اونجوری از چشمم میفتی!! بنظرتون میشه واقعا همیشه با این اوضاع کناراومد؟ خب منم آدمم و بعضی وقتا حوصله ندارم دیگه... حس میکنم به نظرش عجیبه که من انقدر دوستش دارم که میخوام چند ساعت بیشتر پیشش بمونم... حس میکنم اصلا دوستم نداره و روز به روزم داره دور تر میشه. میگه خودت باعث میشی. خودم دارم فکر میکنم اگر خودمو ازش دور نگه دارم قدرمو میدونه. مامانم میگه بهش زنگ نزن یکی دو روز تا اون بیفته دنبالت نه اینکه دائم تو دنبالش بیفتی و پیگیر باشی که بیاد پیشت. گاهی با خودم میگم کاش عاشق میشدم و ازدواج میکردم اینطوری حداقل میدونستم طرفم منو دوست داره و خیالم از این بابت راحته. واقعا از این وضع خسته شدم لطفا راهنماییم کنید.