سلام خسته نباشید. اول عذر میخوام زیاده متنم. چند قسمت کردم تا اگه خواستید تو چند وقت متفاوت بخونید.
من یه بسر ۲۳ ساله ام و یه سوال از خدمت شما داشتم. من دچار یه ترومای شدید هستم البته چطور بگم به صورت انتخابی یعنی ازش لذت میبرم. یعنی به نوعی برای من یه بازی شده یه سرگرمی که بیشتر فکر کنم. من از فکر کردن لذت میبرم یعنی یه زمانی بود که برای یه مسایلی خیلی فکر میکردم در حد شاید ۳۰۰۰ هزار ساعت در مورد موضوعات مختلف ذهنم مشغول بود البته نه موضوعات معمول و یا نمیدونم مشکلات زندگی و اینا. نه. البته الان هم هست ولی نه به شکلی که کاملا اسیب بزنه یه شکل دیگه و من ازش لذت میبرم. یه جور انگار محرکه. تو این مدت که تروما داشتم افسردگی و نمیدونم فکر واقعی اسیب زدن واقعی به کسی رو نداشتم ولی یه حسی مثل یه چالش رو میخواستم. انگار وقتی ذهنم همیشه مشغوله من حالم بهتره و از این حالت لذت میبرم. من بدرم از وقتی که چشمم رو باز کردم اختلال دو قطبی داره و همچنین وسواس فکری منم هر دو رو دارم.
این ترومای شدید که میگم ترومای من یکم فرق میکنه یعنی ترومای من دست خودم بوده و هست یعنی خودم شدتش رو تنظیم میکنم. من تسلط روی خودم و ذهنم بالاست شاید به خاطر مدیتشین و ... که هر روز ۲-۳ ساعت انجام میدم. مشکلم اینه که میخوام این ترومای شدید رو که یه حالتی شبیه وسواس فکری شدید هست شیفت بدم به طرف دیگه قضیه یعنی تروما نابود بشه و در عوض ذهنم کاملا درگیر چیزای دیگه بشه که اونام ذهنی هستن. یعنی در حقیقت من این ترومای شدید یه منطقه امن شده برام چون باعث شده ذهنم خیلی خیلی سریعتر و بیشتر کار کنه شاید در حد ۱۰-۲۰ برابر سریعتر ازحالت قبل از تروما یا اینکه مثلا هر روز در حدود 16-17 ساعت کار فکری انجام بدم.الان به این کار عادت کردم یعنی تروما دارم و وسواس فکری هم خیلی شدیده ولی در عوضش لذت میبرم خانم مشاور (خندم گرفت چون یه حالتی القا میکنه که لذت میبرم مثل چطور بگم انگار نوت موسیقی دایم تو ذهنم تداعی میشه و ترکیب وسواس و تروما و کار ذهنی خودم واقعا لذت میبرم-مشکل درست کن و بعد خودت سعی کن حلش کنی)
الان میترسم که این تروما رو نابود کنم. یعنی میترسم که این سرعت فکر کردن و شدتش کمتر بشه. چون باعث شده که همیشه در حال فکر کردن باشم اونم ناخداگاه حتی تو خواب. میترسم که این لذت با این کار نابود بشه.
چطور بگم که متوجه بشید. انگار شما به یه اهنگ عادت کردید و دوست دارید که همیشه روشن باشه تا بهتر کار انجام بدید. مثلا شاید چیزی مثل رقص باشه. شما میگید رقص= عملکردم بهتر باشه. برای من هم مشابه اینه. این تروما و وسواس باعث شده خیلی بیشرفت کنم و لذت ببرم.
چطور این شیفت/انتقال رو انجام بدم بدون اینکه سرعت بردازش ها تو ذهنم کم بشه؟ (میدونم اساسا به این حالت اعتیاد بیدا کردم) ترس+وسواس همزمان باعث میشن که ذهن احساس خطر کنه و سرعت بردازش چند برابر بشه و من از این حالت خیلی خوشم میاد.
البته باعث شده که بیشتر بخوام تنها باشم چون اونقدر برام خوشایند هست که روابط برام لذتی نداره حرف زدن زیاد لذت نداره فقط کار فکری چیزی که چالش برانگیز باشه حالم رو خوب نگه میداره.
اوه اوه عذر میخوام زیاد شد.
یه سوال که شاید جوابش براتون مهم باشه:
ذهنم تو اون مدت درگیر چه چیزایی بود و چطور یهو متوقف شد سوالا؟ درگیر مفهوم همه چیز از زندگی تا این مورد که محدودیت ذهنی که باید بسازم برای خودم چقدر باید باشه؟ چرا بی عدالتی هست چرا فقر و ... هست چرا با اینکه امکان بهتر شدن همه چیز هست ادم ها تلاشی نمیکنن. جواب همه اینارو از زبون یه امریکایی غیر روانشناس و افراد مشابه شنیدم و حل شد(صحبت در حد مکالمه یک ساعته یا معادل متن ۷-۸ خطی). همون سوالایی که تو ایران به خاطر فکر زیاد و برسیدن سوال و جواب نگرفتن متهم بودم به ادم بیمار بودن از طرف افراد روانشناس نما که ذره ای فهم روانشناسی ندارن ولی ادعاهای مختلف رو داشتن.
روحیه ام چطوره و افسردگی داشتم یا دارم؟ روحیه ام همیشه عالی بوده و فکرم هم مثبت و لبخنده همیشه بوده مگه اینکه بخوام برای خودم مشکل یا سوالی بوجود بیارم و برای خودم سخت و سخت ترش کنم و احساسات مختلف و متضاد رو تجربه کنم.
چرا اینقدر نوشتم: یه بار که برای مشورت تو یه مورد رفته بودم بیش مشاور-مشاور گفت اونقدر چیزایی که تو ذهنت هست بیچیده هست که نمیتونی حرف بزنی. برام بنویس و بیار. شاید اگه سوالم حضوری بود در حد ۲ خط هم نمیگفتم و فقط زل میزدم.
لطف شما شامل حال من بوده از شما واقعا ممنونم و ممنون میشم این سوالم هم جوابی براش بدید.