سلام
مادرم از مستقل شدن من میترسه و علی رغم اینکه من خیلی خانواده دوستم نگرانه که ازشون جدا بشم و خیلی هم سعی میکنه منو عوض کنه و اصلا شخصیت اصلی من واسش اهمیت نداره چون با چیزی که سالها توی ذهنش از یه دختر بوده تفاوت داره و من هم خیلی باهاش کنار اومدم و خیلی هم تغییر کردم اما خیلی پشیمونم و آرامشمو از دست دادم، دانشجوی شهر دیگه ای هستم که از نظر آینده * کاری برای من خیلی خوبه اما مادرم میخواد که من شهر خودم باشم و درس بخونم و یا همینجا هر کاری که شد انجام بدم یا برای خودش کار کنم و خلاصه یجوری روی من بتونه مسلط باشه و در عین حال منو با افرادی مقایسه میکنه که اصلا قابل مقایسه نیست! و همش سرکوفت میزنه بهم دیگه نمیدونم چیکار باید بکنم. وقتی شهر خودم هستمم انقدر انتظار داره کارای مختلف انجام بدم و سرمو با چیزای مختلف گرم کنه که وقتی برای کار دیگه ای نداشته باشم و اگر به خواسته هاش تن ندم یکاری میکنه به غلط کردن بیوفتم؛ من خیلی سعی میکنم درکش کنم اما بعضی وقتا فکر میکنم انگار نامادری دارم بجای مادر