باسلام من نزدیک به ۶سال عقد بسته بودم والان ۶ماهه که عروسی گرفتیم ازابتدا دانشجوی پرستاری بودم وشوهرم بعد از عقد مداوم سر رشته تحصیلی وشغل نرا اذیت میکرد مداوما بحث ودعوا سر موضوعا مختلف داریم دایم دنبال حرف وبهانه گیری است اصلا من حتی اجازه * خوردن یک لیوان اب بدون اون روندارم تمام اختیار واراده منو از من گرفته به پدر ومادرم بی احترامی میکنه والان که شش ماهه ازدواج کردم واومم شهر غریب یا منو نمیبره خانوادم ببینن یا سرزنگ زدن اونا به من حتی معرکه ودعوا درست میکنه دست بزن داره دایما من تو خونه نشسته ام عین یه ادم بی سواد واون بیرون تا حرفی همبزنم بحث ودعواست وپدزو مادرشم تماما حق رو به اون میدن پدرو مادرمنم بنه خداها اصلا یا هیچی نمیگم بهشون یابگم جز غصه خوردن کاری از دستشون برنمیا وجز محبتی کاری در حق همسرم نکردم دارم رو به افسردگی میرم اما اون نهمیفهمه نه عین خیتلش هست فقط تمام افکار وعقایدش حول محور خودش میچرخه اگر تو یک کاری وجود من لازم باشه که بهش خوش بگذره من هستم وگر نه در کلا من شدم عین یک ربات واون باازدواج کردن ازاد شده واز زیر دید وکنترل پدرو مادر خلاص شده ارزوی دیدن وبغل کردن بچه های خواهر شش ماهه به دلممونده دارم روانی میشماز یه ادم شاد سرزنده وفعال شدم یه ربلت گوشه گیر وافسره واون فقط داو دعوا را میندازه وحتی یهحرکات جنون امیزی انجام میده اگر من اعتراض کنم وفحش های رکیک وزشت میده بریدم زیاد به خودکشی فکر میکنم برای راهیی از این عذاب به نظر شما طلاق راه مناسبیه ؟نزد مشاورهخانواده هم رفتیم چندین مرحله اونم تو کار این شوهر من درمونده میگه اصلا راه ومسیر خودش رو داره وکاری به حرف هیچکس نداره