سلام خسته نباشید نزدیک پنج ساله که ازدواج کردیم یعنی یک سال ونیم عقد بودیم خانواده من وهمسرم از لحاظ اعتقادی باهم فرق دارند بجز پدر ومادرش که اهل دین وایمان هستند روز اول خواستگاری بهم دروغ گفتند که پسرشان اهل نمازه روزهای اول نماز میخواند وبعدش دیگر نخواند خانواده ام بهم فشار میارند که چرا نماز نمیخونه چرا هیچی اعتقاد نداره سعی کردم رفت وامدم کمتر کنم بعد از این ماجرا فهمیدم که یه چیزی ازم پنهون میکنه چون شبها همش تو خواب حرف میزد ودندان قرچه میکرد اول فکر میکردم مال اعصابشه بعدش فهمیدم ناس مییخوره ولی اینو مطمینم که نه سیگار میکشه نه هیچی نزدیک چهارساله که بچه دار نمیشم یعنی سه دفعه سقط داشتم افسردگی من از اینجا شروع شد بعد از هرسقطی منو اذیت میکرد رابطه ام باخانواده اش کلا قطع کرد ولی خودش میره با خانواده من قهر نیست اخرین سقطم خیلی اذیت شدم سر کار میرفتم الان بخاطر شرایط روحی که دارم نمیرم بخاطر این سقطام که اذیت شدم باید استراحت مطلق میکردم خانم دکتر شوهر من ادم مهربونیه خیلی ولی این مساله بچه که میاد واذیت میشم بیشتر ازمن عصبانی میشه وهمه حرفی میزنه همش یادم حرفاش میاد وبهش سرد میشم شاید باور نکنیدتا الان هیچ وقت حتی دراین سقطها که عصبانی میشد عصبانیتم رانشون نمیدادم هر وقت هم که میخواستم یه موضوعی بهش بگم نامه مینوشتم که رو در رو هیچی بهش نگم رویمان تو روی همدیگر باز نشه که بعدش معذرت خواهی میکنه چه فایده وقتی ادم یاد حرفاش میفته .....شوهرم خصوصیات خوب داره تولدم میگیره روزم را تبریک میگه زنگم میزنه باهام خوب هست ولی من سرد شدم بهش سردی از رابطه که جوابش ندم نه میفهمم سرد شدم انقدر روزها غذاها وشیرینها براش درست میکنم انقدر بوسش میکردم بهش مهر ومحبت میکردم هر وقت میرفت سر کار یا میومد بوسش میکردم بعضی وقتها انجام میدم ولی دیگه حوصله این کار را ندارم نمیدانم تا جایی شده که تو ذهنم میاد بدون دلیل از خانه برم شوهرم خیلی استرسیه وقتی استرس میگیرتش فکر میکنه مقصر منم من همیشه سکوت کردم از بس دوستش دارم ولی مثل سابق نه...چکار کنم که حسم بهش برگرده حوصله اش ندارم بعضی وقتها