سلام.من خانمی هستم ۳۲ساله.قبل از ازدواج دختری شاد و فعال بودم.دو سال هست ازدواج کردم .بچه ندارم.قبل از ازدواجم پدرم رو از دست دادم و من شدیدا وابستگی به پدرم داشتم .من هنوز امادگی از نظر روحیه امادگی عروسی نداشتم ولی به اجبارعروسی برگزار شد.بعد از ازدواجم شوهرم با من همراهی نکرد.اجازه خونه پدر رفتن رو نداشتم و از دوستام طرد شدم و خیلی محدودیت های دیگه.الان تبدیل شدم به آدمی که هیچ انگیزه ای برای زندگی نداره.از فردا میترسم.حتی یه چایی درست کردن برام سخته و دارم مدادم گریه میکنم و خودمم نمیدونم چمه.از شوهرم بدم گرفته.برام خونه موندن سخته میرم بیرون از خونه اونم با چهار ساعت فکر کردن بعد دوباره اونجا نمیتونم بمونم کلا ارام و قرار ندارم از دیدن ادم ها حتی خواهر و برادرم واهمه دارم،میریزم بهم ،هیچ چی خوشحالم نمیکنه،برای کوچکترین فعالیت و کاری که میخوام انجام بدم چقدر با خودم کلنجار میرم تا خودمو راضی کنم.صبح ها دوست ندارم از رختخواب بلند شدم از اینکه نمیتونم غذا درست کنم و مجبورم درست کنم و یا هر کاری دیگه،استرس میگیرم.شب تا صبح به روزی که باید شروع کنم فکر میکنم.فوق العاده احساس خستگی میکنم،کوچکترین فعالیت خستم میکنه.شوهرمم درکم نمیکنه،میگه چرا همش گریه میکنی من بارها بهش توضیح میدم که به خدا دست خودم نیست،.گاهی خودمو راضی میکنم یا حس میکنم فلان جا برم حالم بهتر میشه اما شوهرم بهم لج میکنه و نمیبرتم ،کلا از رفت و امد با خانوادم خوشش نمیاد.همین بیشتر منو بهم میریزه.تا الان که دو سال از ازدواجمون میگذره نه انچنان کسی میاد خونمون و نه ما زیاد جایی میریم.تا الان هیچ مسافرتی نرفتیم.خسته شدم از حس خودم.دلم میخواد فقط توی خلوت خودم باشم بازم همینم از بس فکر میکنم بهم میریزتم.کمکم کنید