من خانمی ۲۴ ساله هستم که ۴ ساله دوران عقد رو داشتیم وحالا انشالله عروسی در پیش داریم.
مشکلی که من در زندگی دارم این هست که همسر بنده اصلا تمایلی به صحبت کردن برای حل مشکلات نداره.
همسر بنده خیلی اجتماعی و حتی پر حرف هست و اصلا انسان گوشه گیر و ساکتی نیست.و با بنده هم همیشه کلی حرف داره.اما صحبتی که جدی باشه و راجب حل مشکلات رو دقیقا برعکس.
همسرم معتقده که ما خیلی خوشبختیم و دلیلی نیست راجب مسایلی حرف بزنیم و باید لذت ببریم از زندگی و دوست داره برای مثال شرایطش باشه ۲۴ ساعت پیش من باشه و باهم باشیم ولی تمایلی نشون نمیده به شناخت بیشتر و یادگیری مهارت ها و حل مشکلات.و احساس خوشبختی داره.
اما این حس ایشون هست.اون حس میکنه خیلی خوشبخته چون خب من میشناسمش که علاقه و عدم علاقه ش چیه به مسایل مختلف و چه چیزایی خوشحالش و چه چیزایی ناراحتش میکنه و و و...
و یا اینکه حداقل مثلا کتاب رازهایی درباره مردان رو مطالعه کردم و رازهایی درباره زنان رو هم برای همسرم هدیه خدیدم.ولی اون شاید ۱۰ صفحه خوند وبا وجود فرصت زیادش،اصلا علاقه ای به خوندن و دونستن بیشتر راجب همسرش نداره.
اون خیلی تلاش میکنه که من خوشحال باشم و خوشبخت توی زندگی.اما همسرم وقتی خودش خوشحاله کنار من،من رو هم به طریقی خوشحال میخواد بکنه که خودش خوشحال میشه و اصلا راجب نیازهام و علاقه مندی هام و عدم علاقه م به چیزهای مختلف هیچ علاقه ای به دانستن نشون نمیده و حتی راجب ساده ترین نیاز های یک زن اطلاعی نداره انگار.فکرمیکنه کنارهم وقتی خوبیم خوبیم دیگه...مهم نیست انگار تو دل من چیه. و این عدم گوش دادن به حرف های من و شنوا نبودنش باعث شده دلخوری زیاد پیش بیاد و من حتی دلخوری ها رو هم نمیتونم بگم و همش میریزم تو خودم.چونکه هر بار از چیزی ناراحت شم و مطرح کنم میگه تو امروز از اول ناراحت بودی از یه چیزی!یعنی در واقع هیچ وقت خودش رو مقصر ناراحت شدن من نمیدونه و وقتی هم پا پیش میذاره برای خوب شدن حالمون،نمیپذیره که من رو ناراحت کرده.مثلا میگه چون خیلی دوستم داره منو میبخشه و مطمینه که اون روز ازیه چیزی از اول که رفتم پیشش ناراحت بودم!
و چندین بار که من خواستم صحبت کنیم و بهش گفتم من از هیچی وقتی اومدم پیشت ناراحت نبودم و تو منو ناراحت کردی و یه بار بشین به حرفای من گوش کن،میگه دیگه بیشتر مطمین شدم که وقتی عصبی هستی الان حتما یه چیزیت بوده از قبل.چون من کاری نکردن که تو عصبی بشی.و این درک نکردنش من روعصبی تر و ناراحت تر میکنه.
مدت زیادی متقاعدش کردم که بریم مشاورهچندین جلسه رفتیم و بعد دیگه نیومد و گفت نیاز نداریم
کتابی که بتونه اشناش کنه با نیازای من هم که نمیخونه.
صحبت هم که نمیکنه.ینی من اگه مطرح کنم از نظرش اصلا هیچ کدوم از حرفام منطقی نیست.و اخرش میگه حل نشد که فقط اعصابمون خورد شد.اما تاکی؟اصلا چرا نمیتونه حرفی که من میزنم و میگم من فلان خواسته رو دارم فلان نیاز رو دارم تلاش نمیکنه درک کنه و بفهمه و بپذیره که فلان مورد من رو خوشحال یا ناراحت میکنه و دنبال ثابت کردن اینه که یا حرف و خواسته م غیرمنطقیه یا بی لیاقتم و خوبیا رو نمیبینم!یا اینکه تاثیرگرفتم از کسی!
پس راه صحبت کردن با این مرد چیه؟