با سلام من خانمی ۲۶ ساله هستم و متاهل صاحب دو فرزند ۱پسر ۲ ساله و دختر ۱ ساله .نمیدونم واقعا چه جوری از کجا شروع کنم و نمیدونم سوالم چه جوری بپرسم .ولی سعی میکنم خلاصه کنم من واقعا قبلا عاشق شوهرم بودم خیلی دوستش داشتم ولی فقط ۳ماه اول زندگیم همه چیز مثل رویا بود واقعا خیلی خیلی تز زندگیم راضی بودم تا اینکه دوست خودم وارد زندگیم شد و زندگی منو نابود کرد کار به جای کشید افسردگی حاد گرفتم من شوهرمنمیدونم جلوی چشام مثل یه هیولا بود دیگه بهش اعتماد نداشتم من حامله شدم انقد منو درگیر حاشیه های خودش کرد تصلا نفهمیدم حامله شدم تا اینکه ۷ ماهه باردار بودم رفتم دکتر گفت بچه اتون هیدرو سفالی داره شوهرم پاشو توی یه کفش کرد باید این بچه رو بندازی به زور خلاصه یه مشکلات خیلی وحشت ناکی افتاد بچه تو ماشین یه دنیا اومد اما نمرد احیاش کردن با خودم فکر میکردم بچه ام سالمه هیدروسفالی هم نداشت با این کار شوهرم بجه امو فلج مغزی کرد باز ولش نکردم به خودم و خودش یه فرصت دوباره دادم شوهرم دست بزن داره تا دلتون بخواد من و کتک زده همیشه حق به جانب همیشه اشتباه میکنه بهش هم میگم سریع شروع میکنه به دادو بیداد وکتک من همیشه من واقعا دیگه خسته شدم وقتی میاد یکسره با اون دخترای خراب حرف میزنع همیشه همه ذخترای خراب الویت داره دیشب هم برای اولین بار پیش دوست دخترش بود زنگ زد میگه با دوستمم نمیام خونه صدای دوست دخترش میومد بدی من اینکه با خانوادمم قهرم خیلی تنهام تورو خدا بگید چیکار کنم؟