سلام .من یه دختر ۱۸ ساله هستم اهل شیراز و رشته تجربی هستم و ساله آخرمه.من از بچگی آخرین داییم که الان ۳۰ سالش هست هر وقت میرفتم خونه مامانبزرگم میموندم بهم تعرض میکرد هرشب میومد پیشم نمیتونستم جلوشو بگیرم یا داد بزنم منو میگرفت حسابی گمونم تمایله جنسیش خیلی زیاده نمیتونه خچدشو کنترل کنه تا اینکه بزرگتر شدم و تونستم جلوش وایسم بهونه بدم دستش نیاد طرفم اما وقتی خوابم میبرد سمتم میومد و دست درازی میکرد اما اگر بیدار میشدم نمیزاشتم حتی جلوی مامانم شبا که خوابه یا خونه خودمون میمد اتاقمو و بهم تعرض میکرد . من آزمایشای مختلفی دادم اما خداروشکر مشکلی ندارم و سالمم . البته از بچگی سراغه پسر دایی بزرگم که یک سال ازم بزرگتره هم میرفت و به اونم تعرض میکرد اونم میدونست سمته من میاد تا اینکه اون رفت به مامانش گفت و دیگه گفت پیشش نباش و حل شد و دیگه داییم طرفه این یکی پسر داییم نرفت .من این موضوعو فقط به این پسر دایی بزرگم که خیلی با اعتماد و متین هست بهش گفتم این دایی کوچیکم هنوز مجرده و قصد زن گرفتن نداره .از موقعی که پسر داییم حسین که متوجه این موضوع من شد خیلی باهام چت میکرد میگفت من از این داییت انتقام میگیرم که چرا بهت تعرض کرده خیلی دوستم داره هر روز با هم چت میکنیم و من خیلی بهش اعتماد دارم منو درک میکنه و گفته هر کاری میکنم برات هر چی میگم قبول میکنه گفتم که این رازمو به هیچکس نگو حتی مامان و بابام نمیدونن و نگه براشون منم نمیگم چون به ضرره خودم تموم میشه من نابود میشم اگر بگم این پسر داییم منو دوست داره خیلی تازه یه بارم منو بوسیده و بغل کرده چون من وقتی یازدهم بودم دچار استرس و اضطراب وحشتناکی میشدم و هیچی حالمو خوب نمیکرد درس نمیخوندم مدام گریه میکردم خسته شده بودم از زندگی اما وقتی امتحانامو میدادم حالم خوب میشد انگار هیچ اتفاقی برام نیوفتاده تا اینکه سال دوازدهم مدام استرس و اضطراب این بار شدیدتر که آرزوی مرگ میکردم همش تو خودم بودمو گریه میکردم از درسام عقب افتادم امتحانامو نمیدادم چون نمیتونستم بخونم تمرکز نداشتم پیشه هر چی مشاوره رفتم کمکی بهم نکرد تا اینکه پیشه روانپزشک رفتمو چند ماهه تحت درمانم و داروی سیتو لوپرام و چند داروی دیگه مصرف میکنم و خداروشکر مشکلی ندارم استرسم متعادل شده اما دچار افسردگی شدم همش گریه میکنم از لحاظ روحیه خیلی ضعیف شدم و تحمل مشکلاتو ندارم و حتی به خود کشی هم فکر میکنم اما جرئتشو ندارم خیلیا به من نیاز دارن تست افسردگی هم دادم میگن دچار افسردگی شدیدی شدم خسته شدم از زندگی نمیتونم رو اهدافم مسلط باشم پسر داییم میگه به خاطره این تعرضای دایی مجردت ریختی بهم به خاطر همین منو بغل میکنه اما به زور نه ازم اجازه گرفته موقعی که کسی نبینه منو میبوسه بغلممیکنه بهم آرامش میده حالا از من خوشش اومده و و گفته میخوام بزرگ که شدم ازت خواستگاری کنم من باشم بهظ جوتب مثبت میدم اما مطمئنم خوانوادم فبول نمیکنن حتی بابام گفته پسر داییم مهندسی برق میخونه و کار میکنه تا رضایت خانوادمو به دست بیاره منم دوستش دارم چون رازمومیدونه و اعتماد دارم بهش کاری نمیکنه که دلخور شم اما میترسم عاشقم بشه که اگر من عاشقه کسه دیگه ای شدم و نتونستم پسر داییمو قبول کنم بد بشه نمیتونم جواب نه بهش بدم چون گفته دیگه با تو نباشم آدمه ثابق نمیشم اما بهش گفتم که اگر بهت نه گفتم درکم کنه و خیانت نگنه بهم اونم گفته من غلط کنم بهت خیانت کنم . خلا صخ ذهنم درگیره .مامانو بابام خیلی رو من حساسن نمیزارن تنها بیرون برم مامانم گفته هر جا بری منم میام بابامم نمیزاره حیلی تحته فشارم احساس میکنن من خیلی آدم ساده ای هستمو گول میخورم اما اینجوری نیستم تجربه ثابت کرده بهم به هیچ کس اعتماد نکنم اما چیکار کنم بزارن من با دوستام برم بیرون اختیارم دسته خودم باشع ؟ بعضیا میگن من وسواسی هم هستم دستامو خیلی میشورم همش دستمال کاغذی استفاده میکنم و بهداشتو خیلی رعابت میکنم بازم لازمه اینکارارو کنم چیکار شدید تر نشه اما من وسواس فکری هم دارم رو کارایی که انجام میدم حساسم نمیدونم چیکار کنم یه چیزه دیگه هست خیلی نیاز دارم به محبت اما نیاز به محبت خانواده ندارم مثلا محبت یه کسیو میخوام که درکم کنه مثلا پسر داییم و... اما ترسو هستم تو انجام محبتا خیلی اجتماعی نیستم خجالتی ام نمیدونم چیکار کنم کمبودمحبت دارم بدم میاد خانوادم بهم محبت کنن بوسم کنن بغلم کننن نمیزارم اما پسر دتییم باهاش راحتم دوس دارم بغلم کنه بوسم کنه تمایلات جنسی هم بعضی وقتا دارم تحریک میشم نمیتونمجلو خودمو بگیرم مجبورم خود ارضایی کنم .خواهش میکنم کمکم کنید .