سلام من الان یه دختر نوزده ساله هستم که سه سال پیش پسرهمسایمون حدود شش ماه اصرار به دوستی داشت ولی من علاقه ای نداشتم و فقط به فکر تحصیل بودم و الان هم همینطوره
بعد اون شش ماه من بلاخره قبول کردم که باایشون اشنا بشم با توجه به اینکه خیلی پیگیر قضیه بودن ایشون و خب خواسته و ناخواسته رابطه شکل گرفت و ما همو چندین بار دیدیم و از فن بیانشون و ادبشون و کلا همه چیزشون خوشم اومد ولی ایشون مشکلات مالی دارن یعنی شاید نتونن زندگی خوبی برام فراهم کنن به طوری که از سطح توقعات خانوادم پاینتره و ما از نظر مادی تو سطح بالاتری قرار گرفتیم.به هرحال باتمام این قضایا و با توجه ب اینکه من اون زمان فقط هفده سالم بود و اینکه مادرم خبرداشت این پسر ب من علاقه دارن ولی نمیدونست من بلاخره باایشون دوست شدم * روز اتفاقی من رو تو ماشین این پسر دید ک خب داشتیم حرف میزدیم،اما وقتی خونه اومدم بامن برخورد سنگینی نکرد و انگار میخواست ک با ملایمت همه چیز رو پیش ببره،اما کم کم مادرم سعی کردن ک بین من و اون پسر اختلاف ایجاد کنن چرا ک از دیدگاه مادرم این پسر پول نداره و چیزای اولیه زندگی رو نداره و من باید چندین سال منتظرشون بمونم ب طوری ک اون پسر بیچاره مجبور شد جلو مادرم خواهش کنه و بگه منو دوست داره و قصدش ازدواجه،من و اون پسر حدود یکسال رابطمون کش دار شد و در اخر سر حرفای مادرم رابطه از بین رفت ولی بعد جدایی هم گهگاهی اون پسر یا من ب هم پیام میدادیم طی این زمان من خاستگارای زیادیو رد کردم با وجود اینکه ظاهرا مشکلی نداشتن اما من حتی نخواستم بااونا هم کلام بشم
تااینکه چند روز پیش این پسر با یکی دیگه دوست شدن..
و من نتونستم احساساتمو کنترل کنم ب ایشون زنگ زدم و گفتم لطفا ب من بگو ک ب من علاقه نداری تا من راحتتر بتونم با این داستان و قضایای پیش اومده کنار بیام.ولی انگار خودشم ناراحت بود یعنی صداش نشون میداد ناراحته..بخاطر پول همه چیز از هم پاشید و من نمیدونم باید فراموش کنم،ببخشم،یا با افراد جدید اشنا بشم
با مشاور شهر خودمون هم حرف زدم ولی حرفش فقط کنار اومدن بود و اصلا بدرد من نخورد