سلام من و همسرم حدود 3 ساله که ازدواج کردیم و زیر یه سقفیم هم من و هم همسرم عاشق هم شدیم و ازدواجمان بر مبنای عشق بوده و نه سنت من چون همسرم خیلی تو جمع به من احترام میزاره و بهم اهمیت میده منم خیلی تو جمع هواشو دارم و ازش تعریف میکنم و اصلا توی جمع وقتی حرف میزنه احساس غرور میکنم چون وقتی وارد یه جمعی میشه انگار اون جمع رو تسخیر میکنه و خیلی بلده تو حرف زدن و تقریبا همه ساکت میشن و محور اونه چه بحث جدی باشه و چه خنده و شوخی در هر صورت همسرم بهترینه راستش من حدود دوماه پیش دو تا دایی همسرم و خانوادشون و یکی از خاله هاش به من زنگ زدن و گفتن ما داریم میایم تهران و امروز بعد از ظهر میرسیم فقط به منصور چیزی نگو تا سوپرایز بشه خوب منم چون اولین دفعه بود که از طرف خانواده * همسرم مهمون داشتم خیلی خیلی سنگ تموم گذاشتم چون دلم میخواست هم همسرم خوشحال بشه و هم اینکه همه علی الخصوص دختر دایی همسرم که یه زمانی با برخورد بدی اونو از خودش رونده بود و حتی خیلی آدم عقده ای و با افاده بود ببینه که این مرد نازنین الان چطوری پادشاهی میکنه خلاصه من به همسرم چیزی نگفتم تا اینکه مهمونا رسیدن من در رو باز کردم و واقعا توی احوالپرسی و پذیرایی هرچه در توانم بود و به عقلم میرسید انجام دادم تا اینکه کلید افتاد به در و من بلند شدم که برم استقبال همسرم که شوهر خاله * همسرم گفت هیچی نگو تا خودش بیاد همسرم اومد تو چند دفعه هی صدا زد شیرین جان شیرین عزیزم و منم هیچی نگفتم خلاصه همسرم گفت من یه دوش میگیرم تا بیدار شی عزیزم و اینجوری با عشق صحبت کردنش معلوم بود که همه تو کف بودن و حسرت میخوردن علی الخصوص دختر داییش منم نشستم وقتی از حموم اومد بیرون یه آهنگ پلی کرد و گفت نفس منصور کجاست من خوب یه ذره خجالت کشیدم ولی اکثرش غرور داشتم خلاصه منصور اومد اومد تا رسید به پذیرایی یه دفعه جا خورد رنگش پرید گفت ماشاالله ماشاالله خلاصه بعد از احوالپرسی دوباره جمع رو تسخیر کرد و در ضمن همسرم به من گفته بود که حدود ۱۰ سال پیش که دانشجو بوده دختر داییش گفته تو پول نداری برای خودت لباس بخری اومدی من که همه چی دارم رو بگیری و خلاصه همسرم روز و شب زحمت کشیده بود تا به اونا ثابت کنه که پول بدست میاد ولی عشق نه خلاصه الان وضع ما خیلی خوبه و همسرم هم مهندس عمرانه من که واقعا رو ابرا بودم که خاله * همسرم گفت زندگیت چطوره خاله جان گفت الحمد لله خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در بهتری منم دیدم شوهر خالش و دایی دیگش و خالش خنده * موزیانه ای کردن چون دختر داییش هنوز مجرد بود خلاصه منصور شروع کرد از من تعریف کردن از دستپخت تا اخلاق و بقیه چیزا من چون مادرم حدود پنج ساله فوت کردن پدرم خونش نزدیک ما هست من اون شب پدرم رو هم دعوت کردم پدرم که اومد منصور از جاش بلند شد و گفت بفرمایید حاج آقا و خودش روی زمین نشست یه بیست دقیقه که گذشت من نمیدونم چه مرگم شد دست و پاهام کرخت شد یه دفعه بلند شدم و توی جمع همسرم روبغل کردم و بوسیدمش یه دقیقه سکوت شد و بعدش همه خندیدن منصور هم رنگ به رخسارش نموند الان من موندم چطوری ازش معذرت بخوام واقعا البته اون اصلا به روم نیاورده ولی من باید از دلش در بیارم ولی یه ذره هم شیطنت خودم بود الان یه راه پیشنهاد بدی که من از دلش در بیارم