سلام وقت بخیر . من ۲۱ سالمه. من ۱۶ سالگی وارد رابطه با یه آقایی شدم که ۱۳ سال ازم بزرگتر بود از همون اولم گفت قرار نیست باهم ازدواج کنیم ولی من این بازی رو شرو کردم . حتی اوایل رابطه من کلا سرد بودم باهاش اما بعد یسال عشق و وابستگی کامل بهش حس میکردم . این وابستگی دردسر درست کرد دیگه بیمارگونه شده بود همیشه باید میبودش تا جواب نمیداد هزاران فکر به سرم میومد وقتی میدیدمش همه چیز خوب بود . این آقا هم بدتر خودش زیاد پیداش نمیشد منم بدتر سمتش کشونده میشدم. بعد از ۲ سال اینقد من پیگیری میکردم و همش باهاش قهر میکردم ک گفت این دفعه دیگه نمیتونم تحمل کنم و رفت . گفت میخواد ازدواج کنه و همینطورم شد. فقط بعد سه ماه از جدایی مون خبر ازدواجش اومد. یکسال از ازدواجش گذشت و چون آشنای دور بود خبرش میومد که ازدواج خوبی نداشته منم بعد چند ماه رفتم دیدنش قصدم آشنایی و ارتباط نبود ولی این دفعه برعکس اون اینقد با من خوب رفتار کرد و کنار هم بودنمون خوب بود ک من دوباره باهاش عشق رو احساس کردم و کنار هم بودیم . زندگی شم خیلی خیلی بهم ریخته بود وقتی میدیدم حس میکردم آه من بوده ک اینطوری شده نمیدونم خودش درونا چه حسی داشت ولی ظاهری که فک میکرد اصن خیانتی نشده و آه منم اونو نگرفته چون از اول همه چیو روشن کرده. ده ماه باهاش بودم و توی این ده ماه من وارد رابطه سکس هم شدم باهاش. اون خانومی که باهاش بود میرفت شهر خودش دو ماه دو ماه نمیومد و مشکلاتشون زیاد بود . اصلا راضی نبودم ک اینقد رابطم باهاش عمیقه اما میترسیدم بهش بگم و اون بره. بعد از ده ماه رابطه ما خیلی ساده و سطحی کات شد . اون ده ماه من تلاش میکردم حالشو خوب کنم و از دست اون زندگینجاتش بدم...بعد از اون ده ماه شیش ماه روی خودم کار کردم و رسیدم ب اینجا. اینجایی که خیلی از اشتباهاتمو که هیچی حتی ریشه شونم متوجه شدم چون یسری دوره خودشناسی تهیه کردم ک ریشه وابستگی هام در کودکی رو پیدا کردم و ب لطف خدا تونستم استقلالمو به دست بیارم.. اون آقا هم الان در شرف جداییه شایدم جدا شده دقیق خبر ندارم اما مشکلم اینه ک هنوز ب فکرشم هنوز با خودممیگم کاش من جای زنش بودم کاش من اون انتخاب جدی زندگیش بودم مطمئنم ک خدا کمکم میکنه و عشق واقعی بهم میده اما همیشه با خودم میگم شخصیت او همون چیزی بود ک میخاستم و این باعث میشه هرچی تلاش کردم ک استقلالمو پیدا کنم و خودمو پیدا کردم و هرروز ب خودم احترام میزارم و برای خودم تلاش میکنم اما بازم نمیتونم مث ادمای دیگه * زندگیم باهاش کنار بیام . مثل کسایی که منو دوس داشتن اما من نخواستم و حالام مشکلی با نبودنشون ندارم . ریشه وابستگی هام پیدا کردم خودم یه پا روانشناس شدم هزار بار خودمو قانع میکنم ولی بی حس نمیشم نمیتونم بگم واقعا دیگ نمیخامش توی * حس سردرگمی ام...