سلام روز بخیر ...من در فضای واقعی یکی از اقوام بهم علاقه داشت منم همینطور یعنی خیلی خیلی علاقه داشتیم بنابر اجبار اون رفت و من خیلی تنها شدم چندین ماهه شب و روز فقط گریه میکنم تصادفی بایه آقای آشنا شدم که ایشون هم انگار تنها هستن خیلی باهم درد و دل کردیم وهمه چیز رو حتی به ایشون گفتم اما ایشون به من ابراز علاقه کرد و از تنهایی به اصطلاح ناله میکرد اونم شرایطی مثل من داشت از همون اول گفتن من ۲۶ ساله هستم و با هدف ازدواج میخوام باهات آشنابشم حتی من گفتم علاقه ای به شما ندارم و همچین قصد ازدواج ندارم میگه من اونقدر میمونم تا علاقه پیدا کنی به پات میمونم تا نظرت در مورد ازدواج عوض بشه و بیام خواستگاریت با وجود این که من سرباز میزنم اما ایشون میگه به یه شناختی برسیم از هم بعد بیام خواستگاری من بارها گفتم جدی میگی ...ولی اون میگه کاملا جدی هستم به نظرتون با ضربه ای که قبل خوردم کاردرستیه؟و خیلی هم بهم ابراز علاقه میگه و میگه بمون کنار برات تلاش میکنم ...من این روزا فقط به یه همزبون نیاز دارم نمیدونم دیگه چیکار کنم میشه راهنماییم کنید الان هم امتحان دارم و شرایط روحیم خوب نیست هیچوقت فکر نمیکردم من منطقی و شاگردد ممتاز تو چنین شرایطی بیوفتم واقعا ازش نمیگذرم امیدوارم خداوند ببینه و ایشون خیلی هم به من میگه نمیتونم فراموشت کنم و اینا ..راهنماییم کنید چطور به صداقت حرفاش پی ببرم