من یه دخترم ۲۴ سالمه و تو یه هتل کار میکنم تو تهران یه هتل لوکس ۶ ستاره که اسمش مهم نیست این هتل مال یه مرد ۴۴ ساله است یه مرد جنتلمن و خوشبو و با جذبه و قدرتمند من از ۱۹ سالگیم اینجا کار میکنم به عنوان وومن رسپشنیست. این آقا رو من بعد سه ماه کار کردن فهمیدم که دلم در گرو این مرد همه چی تمومه من الان دارم خرج خواهرم و مادرم رو میدم پدرمم ۱۴ سالم که بود فوت کرده زیاد ازش خاطره ندارم یه آدم معتاد که متنفر بودم ازش .
این آقا خوب سطحش با من و خانوادم فرق خیلی خیلی زیادی داره یه دفعه هم که توی مهمونی آخر سال که این آقا با خرج خودش برای کارکنان هتل میگیره تو تالار هتل مدیر داخلیمون که دوست این آقاست به شوخی ازش پرسیده کی شیرینی دامادیتون بخوریم ساکت شد و چیزی نگفت من الان هرشب باید عکساشو ببینم تا بخوابم بعضی شبا اشک میریزم نمیتونم بهش فکر نکنم ولی اون کجا و من کجا اون آقایه واقعا یه مرد کامل اما من فکر میکنم خسته است بعضی روزا که میاد هتل من مثل مسخ شده ها میشم اما من کجا و اون کجا اون راننده داره و s500 سوا میشه و من....
خواستگارام که ۵ نفر بودن رد کردم ... و روانی شدم برای این مرد ..
شبا دلم میخواد زود صبح بشه و برم سرکار کارامم با عشق انجام میدم انصافا خیلی هوامونو داره و پاداش رسپشنیست ها رو خودش میده و ماهی حدود ۳ ملیون میده جدا از حقوقمون چون میگه رسپشنیست ویترین هتله کلا فرهنگش خیلیییی بالاست اما خوب منم بالاخره خودم گلیم خودمو کشیدم و توی جامعه حساب و کتاب حالیم میشه میدونم که یه جای این عشق میلنگه من تو صندوق پیشنهاد مدیر هتل یه دفعه یه نامه نوشتم و انداختم اون نامه هارو که میخونه میندازه سطل آشغال اما ناممو تو یه دفعه منشی دفترش تو هتل میگفت میزشو تمیز میکردم تو کشوش یه نامه دیدم که یه دختر نوشته اینکه چرا نگه داشته نمیدونم بالاخره من به نظرم عاشق شدم چون حتی به هیچ مردی تو خیابون نگاهم نمیکنم دوستش دارم نمیدونم تکلیفم چیه تورو خدا مثل این کسی که هی میگه رمان نه رمان نیس واقعی واقعی من مشکل دارم کمکم کنین.