یادما بچگیام تازه ابجیم عقد بود دامادمون منو * جوری بغل میکرد ب بازی بازی شده. منو میگرفت ول دستشو رو سینم میزاشت یا * جوری منو رو پاش مینشوند. ابجیم ازدواج کرد و منم خونشون میخابیدم بین ابجیو شوهرش یه شب ک خابیدم صب ک بیدار شدم دبدم پای چشمش کبوده. کبود وحشتناک خیلی بد..... بعد از اونم رفتاراش ادامه داشت ک میومد * جا از پشت بهم میچسبید. * بار داشت لباسمو تمیز میکرد میخاست دستشو بکنه زیر سوتینممم ک هلش دادم... نسبت ب همه هیزههههههههه خیلی وحشتناک ب کبوتر ماده هم رحم نمیکنه.... ولی من از وقتی ک دیگه بزرگ شدممم ادم خیلی حجابی نسدم ولی جلو دامادمون خیلی سختگیرم خیلی میپوشونم دستم بهش نمیدم. ب زور جوابشو میدم ... تو بچگیم همون موقعها یکی از اقواممون گفت بیا کتابتو بده بدم ب داداشم تو کتابم همه چی بود رفتم پاک کنم بعد پسره چسبید بهممم تا * هفته نتونستم حرف بزنم تا با داداشم تو حیاط خابیدم کلی نازم کرد بغلش داشتم میخابیدم حرف امدم نشستم گریه کردن گفتم پسر اقواممون بهم چسبید نمیزاشت درو باز کنم بعد اون جریانم لکنت زبون گرفتم افسردگی س بار خودکشی کردم... با وجود اینکه همه اینا فقط در حد تماس بود یا نگاهاشون اصن یادم نمیرهههههه...... الان نوزده سالمه خیلی رو خودم کار کردمممم خیلی * زندگی خوب دارم ولی گاهی وختا دامادمون * نگاهایی میکنه یا دستشو میگیره دست بدم یا تو اتاق خاب باشم هی میاد سر میکشه تیکه میندازه هیز بازی در میاره..... فک نمیکردم تا این سن این رفتارا تو مخم بمونخ اذییتم کنه تازه فهمیدم دامادمون با * زن دیگه هم چت میکنه ک قبللا میخاسته نامزدش بشه...... خلاصه اصن ارومی ندارم امنیت ندارم تا وختس اینجاها هست از طرفیم خس میکنم دارم ب ابجیم خیانت میکنم ک بهش نمیگم چقدر شوهرش بیشرفه....بد تر از اینا * جا خوندم اتفاقای بد رو ادما ممکنه از ذهنشون حذف کنننن میترسم اون شبی ک بچه بودم بین ابجیمو شوهرش خاب بودم کاری کرده باشه * طوریییییی ک همش دلمدمیخاد برم معاینه بشم * چیزاییی یادم میاد ک ابجیش نصف شبی زدش... انقدر احساس معلقی گم شدن میکنم ک نمیدونم این چیزایییی ک جدیدا داره میاد تو ذهنم اصلا راسته یا دروغه؟ یا توهم؟ دوس دارم برم ماینه بشم خیالم راحت بشه از طرفیم روم نمیشه ب مامانم بگم بیا بریم من خیالم راحت شه ب هیشکی نگفتم این دامادمون چقدر اشغاله..... همش میترسمم اون چیزایی تو ذهنمه واقعی باشه... میترسم جواب ازمایش * چی دیگه باشه.... میترسم حرفم بزنم بگه حتی فلانی اینجوریه..... یکی کمک کنه تورو خدا.