سلام من 38 سالمه کارمند دولت هستم فوق لیسانسم دو تا دختریم پدر مادرم بازنشسته هستن سه ماهی میشه با اقایی تو محل کارم اشنا شدمایشون هم کارمند هستن هم شغل ازاد دارن ، پدر مادرشون بازنشسته ن .بعد صحبت تلفنی و حضوری تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم وجهاشتراک زیادی داریم از همه نظر. تو این مدت مشکلی نداشتیم یه رابطه پر از تفاهم و احترام. بعد از یه مدت تصمیم گرفتیم مادرامون باهم ملاقات کنن بیرون از خونه که اینکار به دلیل اینکه پدر ایشون سکته کردن و خونه بستری هستن و مادرشونم کمی بیمارن و کرونا و ماهرمضون به تعویق میفتاد خلاصه اینکه دو هفته پیش بهم کفتن روز جمعه همو ببینیم. من ۳۰ خرداد با مامانم رفتم ایشون هم با مادرشوناومدن تو پارک قرار گذاشتیم چون گفتن بخاطر کرونا نمیشه جایی رفت پارک امن تر هست . خلاصه اینکه رفتیم همو دیدیم ولی اون اقا ازوقتی اومد یه ادم دیگه ای بود پریشان اصلا خوشحال نبود بهش گفتم همه ادما یه همچین روزی باید خیلی خوشحال باشن ولی گفت منالان تو فکر کارم هستم چون خیلی عقبم مادرم با مادرشون صحبت کردن گفتن تولد امام رضا یا ۱۶ تیر روز تولدش بیاین خواستگاریمادرشون گفتن بالای سر بعد در مورد عقد صحبت کردن مادرشون گفتن دخترم دوس داره باشه تو مراسم تو شهریور از کانادا میاد، عقدباشه شهریور . بعد مادرش خیلی تاکید کرد که چون ما مریضیم دوس داریم پسرمون نزدیک ما باشه مامانم کفت مشکلی نیست و به ماگفتن در مورد مکان توافق کنین. خلاصه قرار تموم شد رفتیم خونه من یکی دو بار تماس گرفتم پیام دادم جواب نداد تا اینکه اخر شبجواب داد نشد زیاد حرف بزنیم
فردا و پس فرداش هم به اندازه دو مین صحبت کردیم بعد اونم اصلا زنگ نزد فقط یه پیام کوتاه در طول روز هر چی هم ازش میپرسم فقطتکرار میکنه بخدا گیرم و از مادرم دلخورم بهم بی احترامی کرده میگم چه بی احترامی میگه نمیخوام نزدیکم باشه ،میگم این که بیاحترامی نیست. خلاصه اینکه الان ۱۶ روزه وضع همین نه تماسی نه حرفی فقط در حد یه پیام تلگرافی یا چند تا پست تو اینستاگرام
حالا منم موندم چه واکنشی نشون بدم واقعا هنگ کردم هر روز زنگ میزنم بهشتو این مدت موفق شدم دو سه بار حرف بزنم لحنشم عوضشده انگار عصبیه از چیزی
وقتی میبینم حرف نمیزنه پیام میدم بهش که دلم تنگ شده رابطمونو خراب نکن اخه چی شده ما مشکلی نداریم و ....
نمیدونم حالا پشیمون شده اکه پشیمون شد چرا مادرشو اورد؟؟
دیگه واقعا فکر میکنم این رفتارش داره تحقیرم میکنه بی احترامی داره میشه ، در شان من نیست این رفتار همچنین شان اون
اینهمه تحول تو ۱۶ روز غیر طبیعیه
قبلا پیش اومده بود از کسی ناراحت میشد یه روز با منم کم حرف میزد میکفت انرژی ندارم و اینکه نمیخوام ناراحتت کنم
ولی از حق نگذریم خیلی گرفتار، باباش سرطانی بوده الان سه بار سکته کرده تنهایی ازش مراقبت میکنه مادرشم دیسک داره کارای خونههم افتاده گردنش
مشغله کاریش هم زیاد بخاطر کارای پدرش کاراشو نمیتونه به موقع شروع کنه
ولی حرفم اینه از وقتی اشنا شدیم همه این مشکلات بود خوبم از پسش بر میومد ، ما هم قرار گذاشتیم نزدیک خونه پدر مادرمون باشیم تابهشون رسیدگی کنیم البته باید بگم هر دومون تو یه خیابون ساکنیم هر کدوممونم خونه مستقل تو این خیابون داریم. ولی مادرش از وقتیفهمیده میخوایم تا مهر ازدواج کنیم پاشو کرده تو یه کفش میخوام با شما زندگی کنم. اینم میگه میخوام دور باشم
فقط نمیدونم چرا رفتارش با من عوض شد چرا از من فاصله میگیره من که تقصیری ندارم حتی بهش گفتم اگه تو بخوای من مشکلی ندارممادرت با ما تو یه ساختمون باشه لطفا راهنمایی کنین چکار کنم