سلام به همه لطفا کمکم کنین هر کسی نظرشو بگه
من یه زن ۳۰ ساله ام و شوهرم هم ۴۰ سالشه من حدود ۴ ساله که زندگی مشترک دارم من شوهرم خیلیییی کار میکنه تو دفترشه اکثر وقتا اول بزارین از بچگیش براتون میگم
یه بچه بوده تو یه خانواده * متوسط که دائما دور و بریاش تحقیرش میکردن یا مثلا چون تو نوجوونیش زیاد چیزی میخورده چون بالاخره نیاز داشته بهش میگفتن ندید پدید خیلی تاثیر روش داشته همه تقریبا کوچیکش کردن و اگه زورشون رسیده یه لگد بهش زدن حتی تو نوجوونی بهش میگفتن تو که کار نمیکنی باز انقدر هم میخوری؟؟ خیلی سر این چیزا اذیت شده حتی وقتی ۱۴ سالش بوده به ماشین خیلی علاقه داشته داییش بهش گفته پسر تو میدونی یک ملیون چندتا صفر داره؟؟؟ خیلی تحقیر شده و حتی شنیدم بچه که بوده پولاشو جمع میکرده تا یه وعده غذا بیرون بخوره بدون اینکه کسی لقمه هاشو بشمره یعنی واقعا اذیت شده
تا اینکه تو دانشگاه یه رشته * خوب قبول میشه و از شهرستان میاد تهران و اینجا حتی برای خرید کتاباش کار میکرده خودش میگه من همیشه مثل سگ کار کردم تا اینکه وارد کار ساخت و ساز میشه و کارش میگیره و کم کم وارد برج سازی و مجتمع های تجاری بزرگ و سرمایه گذاری تو چند تا کارخونه میشه و با پدر من که تو کار ساخت و سازه البته نه در حد شوهرم اشنا میشه کم کم چون پسر خوبی بود و واقعا خسته با خانواده * ما رفت و امد کرد و به هم علاقه مند شدیم حتی قبل اینکه صحبت از این حرفا باشه من یواشکی شنیدم که بابام به مامانم میگفت من اروزمه این پسر بشه دامادم از بس با جنمو آقایه صحبت که شد در مورد ازدواجمون گفت من هیچ کس رو ندارم که بیاد خواسگاری با اینکه حتی دوستش گفت تو کار نداشته باش من میرم دنبال پدر و مادرت و برای خواسگاری میارمشون اما گفت نه خلاصه با دوستش اومدن خواسگاری تنهااااا * تنها و واقعا غم رو و ناراحتی رو تو چشماش میدیدم و شرمندگییی دلم میخواست براش گریه کنم همونشب
خلاصه ازدواج کردیم و پدر و مادرش تو مراسم عروسیمون هم نبودن فقط دو ستا و شرکایی که داشت بودن و رفتیم سر زندگیمون تازه دیدم خیلی رنج کشیده است حتی موقع رابطه * جنسی دیدم کنار پهلوش جایه بخیه داره تقریبا ۲۰ تا گفت تو نوجوونی که به دختر عموش گفته دوستش داره عموش با چوب زدش و اینجوری شده گفت همه اونجا بودن گفت از درد صدای سگ میدادم و کسی جلوشو نگرفته خیلی ازشون متنفره گفت حتی باباش یه دفعه ناجا زدش که شونش شکسته چون از جیبش پول برداشته الان ولی
خیلی وضعش توپه و من خیلی خوشحالم براش میبینم که بعضی شبا گریه میکنه و بهشون فحش میده اما الان تقریبا داره هرکی که بهش ظلم کرده بدبخت میکنه من خیلی بهش محبت میکنم و اونم واقعا مرد خوبیه با من و خانوادم همین عمویی که گفتم زدش و بخیه خورده تو کار دامداریه الان شوهرم به وسیله * دوستاش و ارتباطاتی که داره انداختش تو چند تا معامله که تقریبا زندگیشو تباه کرده هفته * قبل عموش اومد خونمون به التماس افتاد دخترشم بود به غلط کردن افتادن و و به پاش که بسه گفت مرتیکه * احمق دهاتی جای این بخیه ها رو هروقت خوب کردی تموم میکنیم چندین نمونه * دیگه هم هست خیلی هم کار میکنه و پول در میاره بهش میگم بسه دیگه به اونا هم ثابت کرده ولی نمیدونم چجوری خاطرات بد رو از ذهنش بیرون کنم حتی یه دفعه رفتیم کافه یه دفعه گفت پاشو بریم گفتم حتما چیزی شده گفت منو یه روز از کافه بیرون کردن چون زیاد مینشستم خیلی خسته به نظر میرسه دیشب که داشتیم میخوابیدیم بغلش که کردم تو موهاش ۱۰ تا موی سفید پیدا کردم انگار قلبش رو یکی داره فشار میده منو راهنمایی کنین که چکار کنم که خاطرات بد از ذهنش بیرون بره؟؟؟