سلام من یک زن۲۴ساله ام ۲ساله که ازدواج کردم خداروشکر خانواده همسرم خانواده خوبی هستند البته جز خواهرشوهر بزرگترم اون خیلی بده این رو هم بگم که من باردارهستم وخانواده همسرم ساکن شهرستانن مادرشو پدرش تا حالا نازکتر ازگل به من نگفتن الان هم دوسه روزی هست که اومدن شهرما من اتروز رفتم دکتر وقتی برگشتم دیدم اشپزخونه واتاقارو دارن مرتب میکنن کلی شرمندشون شدم مادرشوهرم گفت که تو بارداری استراحت کن من موقع زایمانت خودم میام کمکت اما خواهرشوهربزرگم همش سعی داره منو از چشم شوهرم بندازه میگه که زنت خودشو به تو انداخت زنت خوب نیست اینجوری اونجوری هزارتا عیب روی من میزاره اما شوهرم میگه مهم منم که دوستت دارم ولی خب منم ادمم دلم میگیره از حرفاش همش نیگه تو بزور خودتو تو دل داداشم جا کردی مادرشوهرمم یکبارباهش برخورد کرد اما برخورد دعوا واینا نه گفت اخلاقت خوب کن مثل خواهرته اما اون منو بیشترشکل هوو میبینه یک چیزی بگین من از کاراش خسته شدم من تا شوهرم برا خونه چیزی میخره اگر اونجا باشه میگه کوفتت کن خب اخه اگر من اهمیتی ندارم بچه ای که دارم سر دلم میکشم بچه شماست که چیکار کنم