سلام من یک دخترم ۱۷سالمه۴ساله عاشق یک پسری هستم که متولد۶۶هستش واستاد دانشگاهه اما خیلی مغروره دوتا ازدواج ناموفق داشته البته بخاطر این بود که زن هایی که گرفته مشکل داشتن نمیدونست من عاشقشم تا اینکه پارسال تابستون همین موقع ها بهش گفتم من دوستت دارم واون گفت دوست داشتن خیلی خوبه خوبه اما گاهی در عمل نمیشه منی که شب روز فکرم پیش اونه خوابشو میبینم ولی اون در کمال خوشبختی به سر میبره و واسش هیچ چیز جز خودش مهم نیست بارها وبارها خواستم دوباره بهش پیام بدم اما دوستام منو منصرف کردن خیلی دوستش دارم عکساشو که میبینم کنار یک دختر وایستاده حسودیم میشه میگم نکنه اینا باهم دوستن اما باز با خودم میگم نه بابا اهل دوستی با کسی نیست وسرش شلوغه وقت نمیکنه به نظر شما چون دوتا ازدواج ناموفق داشته کلا از دخترا بیزاره اخه مادرشم گفت گفته که دیگه ازدواج نمیکنم و نمیخوام باز بفهمم خیانت کردن بهم پدرش با پدرمن دوست صمیمیه خلاصه هرشب با خودم میگم خداکنه بمیرم اون بیاد سرقبرم حداقل روحم میبینتش تورو خدا کمکم کنید من همش ناراحتم که چرا اون اونطوری میکنه ذهنم درگیره خوااهریا برادرمم نمیتونم اعتماد کنم بهشون بگم اما دخترعمم ودخترداییم که خبردارن میگن فراموشش کن تو هیچوقت بهش نمیرسی اما من نمیتونم تموم فکروذکرم یا اونه یا مردن