من یه دختر ۲۴ ساله ام و شوهرمم ۳۱ سالشه من عاشقشم واقعا و خیلی دوسش دارم اونم همینطوره و واقعا تو این دو سالی که ازدواج کردیم هیچ چی برام کم نذاشته و اب تو دلم تکون نخورده شاغله و شغلشم خوب و عالی من راستش هر موقع بهش نیاز دارم چه شب چه صبح زود واقعا تا حالا بهم نه نگفته و به بهترین نحو باهام سکس کرده و واقعا باهاش به اورگاسم میرسم اون زیاد نیازشو بیان نمیکنه یه ذره این منو نگران میکرد اما خیلی نه در ضمن ما تو این دو سال و یه سال عقد با هم هیچ وقت قهر نکردیم پریشب ساعتای تقریبا ۱۰ اومد خونه تمام چیزایی که گفته بودم رو رفت بخره و گفت یه سر به مادرشم میزنه وقتی اومد خریدا رو که گذاشت سریع رفت حموم یه ذره انگار ناراحت هم بود بعدم لخت اومد بیرون گفت امشب تا صبح میخوام مال من باشی بیا تو اتاق خواب که لازمت دارم یه جور عجیبی تحریک شده بود منم اعصابم از جایی خورد بود گفتم برو بخواب امشب حال ندارم اونم هیچی نگفت رفت خوابید رو تخت شامم نخورد بعدش حتی رفتم که باهاش سکس کنم ولی بیدار نشد و خودشو به خواب زد از ولی من بازم بغلش کردم و خوابیدم صبح هم بلند شدم دیدم منو بیدار نکرده و صبحانه نخورده رفته و باهام سرسنگین شده و احساس میکنم ازم دلخوره البته چیزی نمیگه ولی همیشه جوک میگفت شبا یا عصر ولی الان نه دیگه میره میخوابه براشم جوک میگم نمیخنده الان من خودمم از دست خودمم ناراحتم اما نمیدونم چجوری جبران کنم میرم سمتش برا سکس ولی انگار میلی نداره میگم امروز عصر مال عشقم میخوام باشم ولی اصلا توجه نمیکنه میگه کار دارم میترسم این وضع ادامه پیدا کنه الان چکار کنم چجوری جبران کنم؟