سلام. مشکلی که دارم به نظرم واقعا مسخره است و خودم دارم از دست خودم خسته میشم همیشه دوست دارم سپاسگزار خدا باشم چون توی زندگی هیچ چیز کم ندارم اما ... همیشه درس خون بودم به موقع می خوندم و مشکلی نداشتم .از کنکور بدم می اومد سال سوم همه چیز تغییر کرد سالی که مهمه برای هر کس. امتحانات نهایی را به سختی دادم از خودم بدم می اومد که سال به این مهمی درس نمی خونم. «نمی خواستم توی این دنیا باشم» (وقتی این جمله را میگم واقعا از خودم بدم میاد) آلرژی به سراغم اومده بود حساسیت پوستی هم گرفته بودم کلا بدنم به هم ریخته بود موقع درس خواندن خوابم میگرفت. خلاصه توی پیش دانشگاهی افتضاح ترین حالت ممکن شده بودم. کتابو که باز می کردم گریه ام می گرفت. پیش چند تا روانشناس هم رفتم اما یکی از یکی بدتر.یکی گفت افسردگی داری و روانپزشک هم برام قرص نوشت اما به جای اینکه گریه کنم از درس نخوندنم بی خیال تر شده بودم . هر روانشناسی به جای اینکه حالم را خوب کنه بدتر می کرد. من تقریبا دیگه درس نمی خوندم توی 1 هفته 7 ساعت میشد درس خوندنم و اون سال هیچ کس منو درک نمی کرد حتی خودمم خودمو درک نمی کردم (دوست نداشتم درس بخونم یک لجبازی درونی بود ولی واقعا حالم خوب نبود) خلاصه اون سال تموم شد و خدا رو شکر با رتبه خوبی قبول شدم توی رشته ای که دوست داشتم. من کل زندگیم تمرکزم به درس بود فقط درس.وقتی قبول شدم یک احساسی مثل بحران هویت بهم دست داده بود. می خواستم ببینم کیم و این دنیا چیه و چرا دارم زندگی می کنم؟ به هر حال گذشت دیگه کم کم عادت کردم به دنیا. درس می خوندم اما این ترما دیگه دارم بدتر میشم. از وقتی دانشگاه قبول شدم همیشه به فکر پیش دانشگاهی و اتفاقاتش بودم. خب من خیلی اذیت شده بودم و نمی تونم فراموش کنم و از اون موقع همیشه این فکر که حوصله ندارم درس بخونم درونم بود اما ترمای آخر داره بدتر میشه. این ترم بازم رفتم پیش روانشناس. روانشناس خوبی بود از همه اون قبلیا بهتر بود اما با توجه به شرایطی که داشتم و اینکه یک سری ضعف ها توی اون روانشناس بود نتونستم ادامه بدم. در طول ترم واقعا خیلی کم درس خوندم به نسبت ترمای پیش و فقط وقت کردم کارای عملی ام را انجام بدم. توی امتحانات ترمم همه درسا نصفه می موند وقت نمی کردم تمومشون کنم.خدا کمکم کرد که نمرات خوبی بیارم ولی دلم نمی خواد وضعیت اینجوری بمونه.من درس نخونم و برای نمراتم دعا کنم و این چرخه ادامه پیدا کنه. من اینقدر از درس زده شدم که فقط می خوام لیسانسم را بگیرم اما نمی خوام بی سواد بیام بالا فقط برای آخر ترم درس خوندن اونم نصفه هیچ فایده ای نداره. واقعا اینطوری دوست ندارم به هر حال من می خوام کار بکنم و باید در این زمینه اطلاعات منسجمی داشته باشم. هر وقتم کم درس می خونم و امتحانم را بد میدم خیلی خیلی ناراحت میشم باید قبول کنم زمانی که درس نمی خونی موفق هم نمیشی اما متاسفانه هم درس نمی خونم هم ناراحت میشم.قبول دارم که این ترم یه کم بازیگوشی هم کردم.هر کاری می کنم، که درس نخونم نمی دونم چرا اینجوری شدم. خودم را خیلی با دیگران مقایسه می کنم «خوش به حالش که اینقدر اعتماد به نفس داره خوش به حالش که می خواد تا دکترا ادامه بده و انگیزه داره و از این جور حرف ها.از طرفی نمی دونم چرا اینقدر زود از شکست نا امید میشم. موفقیت در درس ها که همیشه نقطه قوتم به حساب می اومد را دارم از بین میبرم با اینکه تا به حال نمره کمی نگرفتم ولی اگه این روند را ادامه بدم ... و خیلی خیلی از شکست میترسم نمی دونم شاید کمال گرا باشم. نمیگم اعتماد به نفسم کمه چون میتونم با آدما حرف بزنم اما همیشه توی ذهنم میاد نکنه اشتباه بکنم نکنه دعوام بکنن نکنه .... .و چون این مشکل را دارم گاهی می ترسم نکنه آدم موفقی نشم و نتونم از پس زندگی ام بربیام و همینطور نا امید میشم و میگم چرا زندگی می کنم (نه درست درس می خونم و هیچ کاری هم روم نمیشه انجام بدم) و کاملا از این احساسات و افکارم متنفرم. به طور کلی خیلی حساسم .توی دانشگاه برای رشته مون کارگاه های مختلفی میذارن اما من شرکت نمی کنم حالا یا حوصله ندارم یا اعتماد به نفس ندارم که حتی زنگ بزنم.میترسم نتونم موفق بشم از خودم و از کارام می ترسم. هنوز نتونستم کامل خودمو بشناسم.خیلی به روانشناسای مختلف فکر می کنم اما هم هزینه بالایی دارن هم اینکه نمی تونم به پدر و مادرم بگم سر همچنین چیزای مسخره ای می خوام برم پیش روانشناس. متاسفانه به خاطر همین دلایلی که گفتم نتونستم خودمو به استقلال برسونم و اینکه واقعا روانشناس خوب کم پیدا میشه و منم هم واقعا درمانده شدم. بسیار حساس و زود رنج ودرونگراهستم و خیلی کم احساسات و افکارم را با دیگران به ویژه والدینم در میان میگذارم و اینکه خیلی دوست دارم اثری در این جهان بگذارم و کار مفیدی انجام بدهم و از اینکه احساس کنم بی فایده هستم خیلی نا امید می شوم و الان احساس می کنم کاملا راه و هدف زندگی ام را گم کردم.