من حدود 6 ماهه با همسرم عقد کردیم من کلا آدم ساده ای هستم دلم و زبونم یکیه بعدم کلا همه چیزو به شوهرم میگم حتی کوچکترین چیزا فقط تو یه سری امور زنونه هنوز خیلیییی نابلدم و همین موضوع هم تو روحیه شوهرم تاثیر گذاشته و احساس میکنم دلخورش میکنم یا ازم میرنجه خیلی آدم خوبیه خیلی هم دوسش دارم اما نابلدم مثلا تو رابطه جنسی هیچ کاری نمیکنم فقط دراز میکشم و خودمو در اختیارش میزارم دیگه میشم یه جسم ساکن 68 کیلویی بهم یه دفعه گف کاری نمیخوای بکنی منم بهش گفتم مگه قراره من کاری بکنم؟!
یا مثلا هنوز خجالت میکشم بغلش کنم یا مثلا بپرم بغلش از این کارا خیلی دوست داره آدم خوش برخورد و گرمیه یعنی هرکی باهاش نیم ساعت بحرفه دیگه صمیمی میشه آدم شوخی هم هست من 23 سالمه حتی یه دفعه تو آشپزخونه با مامانم بودم بعد شوهرم که اومد روبوسی کرد با مامانم بعد به سمت من دست دراز کرد منم گفتم این لوس بازیا چیه مامانم کلی بعدش دعوام کرد گفت تو اصلا بلد نیستی چجوری با نامزدت حرف بزنی و از این حرفا بهم بابام و مامانم میگن دخترا آرزوشونه شوهری مثل اون داشته باشن هم مودب هم تحصیل کرده هم شوخ هم دستش به دهنش میرسه نمیدونم چکار کنم شبا که با هم میخوابیم یکی دو دفه بغلم کرده ولی دید معذبم و خجالت میکشم سعی میکنه بغلم نکنه موهامو نوازش میکرد تا دو سه ماه پیش تو چشمام زل میزد خیلی از این کارا بلده ولی من دیگه خسته شدم از خودم حتی براش یه کادو خریدم هنوز نتونستم بهش بدم شب اولی که با هم خوابیدیم اومد سمتم که همو بغل کنیم و نوازش و... ولی بهش گفتم امشب خسته ام به روی خودش نیاورد حتی با لبخند گفت باشه ولی احساس کردم خیلی دلخور شده هفته قبل با هم صحبت کردیم گفتم اگه رفتاری از من ناراحتت میکنه بهم بگو گفت من دیگه از کسی انتظار ندارم ولی کاش تو این شیش ماه یه ذره من به چشمت میومدم بعد که رفت اونشب کلی گریه کردم و به خودم فحش دادم اوایل تا همین یک دو ماه پیش قلقلکم میداد بهم چشمک میزد میومد دنبالم بریم بیرون یا شام با هم بریم بیرون ولی یکی دوماهه دیگه اونجوری نیس قبلا هفته ای حداقل 5 شب با هم بودیم یا خونه بابام یا خونه * اونا مادرش و پدرش خیلی مهربونن و دوسم دارن منم همینطور مادرش بهم گفته پسرم یه بار بهش بگی چشم ده بار بهت میگه چشم راستم میگه همونجوری خیلی خوش قلبه بخدا بیشتر از هرکسی تو این دنیا دوسش دارم خودشم میدونه دیوونم براش
ولی الان دیگه یک ماه و نیمه که فقط 5 شب با هم خوابیدیم مادرمم که بهش زنگ میزنه برا شام یا نهار دعوتش میکنه کلی معذرت خواهی میکنه و میگه حاج خانم کارام تو دفتر گره خورده انشاالله یه شب دیگه زحمت میدم بابام یه دفه تو اتاقم گفت این پسر خیلی سالمه ولی تو داری باهاش بد برخورد میکنی نمیدونم گیر کردم دلم میخواد رو پاهاش بشینم ببوسمش تو چشماش نگاه کنم ولی بلد نیستممممم تو این مدت از هر سه دفه که همو دیدیم یه دفش بهم گل داده یه عالمه کادو داده تو این 6 ماه ولی فکر میکنم دیگه شورشو درآوردم قبلا به واژنم یا باسنم دست میزد و از این قبیل کارا ولی چند وقته نیست کلا پولم یه عالمه بهم میده ولی همونجوری مونده تو حساب....
اصلا بلد نیستم یه ذره عشوه بیام ناز کنم براش اگه بلدین تورو خدا یادم بدین خواهرم میگه خاک تو سرت با شوهرداریت اون شوهرش اخلاقش واقعا در حد نامزد من نیست ولی با این وجود مثل یه بره میمونه برا خواهرم خواهرم خیلی بلده
اما من فک میکنم خیلی دلخوره البته الانم که زنگ میزنم بهم میگه نفس من چطوره؟! ولی مثل قبل نیست حتی با هم که حرف میزنیم مصنوعی تایید میکنه یا مصنوعی لبخند میزنه هنوز اون جملش که گفت کاش منو ببینی تو ذهنمه یه دوست داره که اونم ازدواج کرده ما با هم رفت و آمد داریم زنش بهم گفته که به نظر دلت باهاش نیست شبش من کلی گریه کردم بعد تو این شیش ماه کلا چهار دفه سکس کامل داشتیم تو سکس من خیلی زود ارضا میشم بعد که ارضا میشم دیگه ادامه نمیدم با اینکه اون ارضا نشده یه دفه که سکس کردیم من ارضا شدم ولی اون نه من دیگه خودمو تمیز کردم و نشستم با معصومیت گفت پس من چی؟! ؟؟ ؟
اونم دیگه دوش گرفت رفت بیرون دیگه سمتم نمیاد برا سکس قبلا پیام جک پیام دیگه میداد اما الان به زور حتی جواب پیامهای معمولیمو میده یادم بدین باهاش چجوری باشم هرکی میدونه یادم بده داستان من واقعییییه به جون خودم رمان و تراژدی و کوفت و زهرمار نیست راهنماییم کنین