سلام.
من از بچگی طبق یه سری شرایط خاص با یکی از اعضای فامیل بزرگ شدم. ایشون سرپرستی من رو قبول کردن. مادرم وقتی هفت سالم بود فوت کردن و پدرم هم تو ۱۵ سالگیم. پدرم سنشون زیاد بود ولی مادرم پنجاه سالشون هم نبود. وقتی فوت شدن رو خیلی خوب یادمه. اصلا شبیه یه بچه* هفت ساله نبودم.
بعد از فوت مادر، چون سن پدرم زیاد بود و توانایی سرپرستی از من و برادرم رو نداشتن خالههام میخواستن ما رو بفرستن پرورشگاه ولی ما از بچگی تحت سرپرستی یکی دیگه از اعضای خانواده* پدریم قرار گرفتیم.
ایشون سنشون زیاد بود ولی ما رو بزرگ کردن و از بچگی همه* کارامون رو کردن. از غذا درست کردن تا شستن لباسهامون و غیره. توی این چیزها آدم مهربونی هستن ولی خب من فقط جسمم نبودم. من محبت میخواستم و درک شدن و دوست داشته شدن و احترام و خیلی چیزای دیگه مخصوصا تو دوران نوجوانی. الآن بیشتر از ۲۰ سالمه.
شاید خواست خدا بود که ما پرورشگاه نریم، ولی بزرگ شدن با ایشون هم خیلی سخت بود. این خانم اصلا ما رو درک نمیکردن و هروقت اتفاقی میافتاد ما رو دعوا میکردن یا میزدن یا فحش میدادن. سنشون زیاد بود و تحمل بچهبازی رو نداشتن. همیشه تحقیر میکردن و هی تیکه مینداختن که شما هیچی نمیشین و خاک تو سرتون بچههای مردم اینجورین و شماها بیلیاقتین و کلی چیزای دیگه. وقتی یه بچه داره هنوز نوجوون یا بچهس هر چی بهش بگی تاثیر میگیره. حالا فکر کنین یه عقیده رو چندین سال بهش تحکیم کنی. واقعا باورم شده بود که بیلیاقتم یا هیچی نیستم و همونجوری هم رفتار میکردم متاسفانه.
به همه چیز گیر میدادن و سر هر ایرادی فحش میدادن و ما رو میزدن (با دسته* مگسکش، دمپایی، دست، جارو، ...) یا تحقیر میکردن.
مثلا لامپ اتاق میسوخت ایشون فحش میدادن که تو لامپو سوزوندی. برای اینکه رنگ پوستم سبزهس مسخره میکردن و بهم چیزایی میگفتن که قشنگ نبود یا مثلا یه بار یه چیزی گفت جواب بهش دادم اومد شصتهای دستاش رو کرد تو دهنم از دو طرف محکم به سمت گوشام کشید. کلی لبم سوخت و لپم درد گرفت. بهمون میگفت من هر چی بگم شما نباید جواب بدین یا میگفت اگه زدم تو گوشِت باید اون یکی گوشت رو هم بگیری جلوم و بگی یکی دیگه هم بزن. بعضی وقتا یجوری محکم میزد از پشت تو گردنم که جلوی چشمام یه لحظه سفید میشد♂️
همه* اطرافیان همیشه بهم میگفتن پسر باهوشیم. ولی تو خونه همیشه مسخره میشدم و ایشون بعضی وقتها قشنگ نیم ساعت یک ساعت پشت سر هم بهم فحش میداد (هنوزم همینجوریه). هیچگونه شخصیتی نه برای من نه برای برادرم قائل نمیشدن و همیشه* خدا تحقیر میکردن. بعضی صبحها اینقد بهم فحش میداد که وقتی از در خونه میرفتم مدرسه اونقدری عصبانی بودم که در آهنی خونه رو محکم میکوبیدم به هم و با اعصاب خرد و بغض و تنفر میرفتم سر کلاس. خیلی بدتر از چیزیه که بشه توصیفش کرد. همیشه جنگ اعصاب داشتم. همه* دوستام رو میدیدم که برای خودشون شخصیت قائل میشن ولی من همیشه پسر ضعیفه بودم. اگه کسی چیزی میگفت یا زورگویی میکرد اصولا هیچی نمیگفتم. هر کی هرکاری میخواست باهام میکرد ولی تا عذرخواهی میکرد میگفتم طوری نیس و کلی هم خوشحال میشدم. اولین باری که دیدم یکی به بچهش گفت "نه عزیزم اینجوری نیس" کلی تعجب کردم که مگه مردم همو عزیزم صدا میکنن؟ اولین باری که یکی یه ظرف از دستش افتاد شکست و مامانش گفت فدای سرت فقط بیا کنار که تو پات نره گفتم از خودم پرسیدم که چرا سرش داد نزد یا بهش فحش نداد؟
کمکم بزرگتر شدم و فهمیدم که چه بلایی سرم اومده. سیزده چهارده سالگیم فهمیدم که کمبود محبت دارم و از ۱۹ سالگی فهمیدم کلی از عقدههای روانشناسی مثل حقارت و پدر بد و مادر بد و ... رو دارم. الآن بزرگ شدیم و ما رو نمیتونه بزنه اما زبونش همونجوری تیزه. همیشه فحش نمیده و میپرسه مثلا غذا چی خوردین و ازین حرفا ولی اصولا یه ذره یه چیزی میشه فوری شروع میکنه به فحش دادن. فک کنم دو سال قبل بود که یه کاری کردم برای اولین بار شنیدم که گفت دستت درد نکنه.
حتی یه بار داشتم با یکی حرف میزدم اومد بالای سرم و فحش داد. میگفتم زشته چیزی نگو باز ادامه میداد. کلی عصبانی و ناراحت شدم اون شب و کلی داد و بیداد کردم ولی اصلا گوش نمیکرد. فقط فحش میداد. انگار داری با دیوار حرف میزنی. بعدشم گفت من کی فحش دادم؟؟
یکی دو ماهه که هدفون خریدم و میذارم همیشه رو سرم باشه که صداشو نشنوم. بعضی وقتا یهو شروع میکنه به فحش دادن و واقعا به یکی دو ثانیه نرسیده عصبانی میشم و داد میزنم میگم که اینقد فحش نده بسه دیگه♂️ ولی مگه بس میکنه♂️ خیلی وقتا منم مجبور میشم فحش بدم و حالم بهم میخوره ازین رفتارم. هیچی نگی فقط عصبیتر میشی. جواب بدی بازم عصبیتر میشی اونم بدتر ادامه میده هی. واقعا چندشم میشه از این اوضاع. هرروز هی فحش میده هی فحش میده هی فحش میده. هی مجبورم دست بگیرم رو گوشم و که نشنوم و حالم بد نشه و عصبانی نشم. تا شروع میکنه حس نفرت و خشم بهم دست میده. مجبورم سریع هدفونمو پیدا کنم. خیلی وقتا خوابیدم ولی با صدای فحشاش با داداشم بیدار میشم و متکا رو میذارم رو سرم که فقط صدا رو نشنوم. همیشه کلی قربون صدقه* نوههاش میره و کلی با بچههاش خوبه. بچههاش میگن بچه بودن دعواشون میکرده ولی وقتایی که خودشون اذیت میکردن دعواشون میکرده نه اینکه همیشه فحش بده و بزنتشون.
واقعا آرامش داشتن خیلی نعمت بزرگیه. نمیخوام این شرایط و درونم روی زندگی آیندهم تاثیر بذاره. اگه قرار باشه حتی یک هزارم این سختیها و اوضاع رو با خانواده* خودم تو آینده انجام بدم ترجیح میدم هیچوقت ازدواج نکنم. حتی دوس ندارم بعدها به بچهم یه "غلط کردی" هم بگم. احترام و شخصیت قائل شدن خیلی مهمه. از طرفی میدونم که نمیشه حقایق رو در نظر نگرفت. این چیزا حتما تاثیر میذارن رو آینده. واقعا نمیدونم چیکار کنم یا چجوری کنترل کنم و حس تنفر بهم دست نده. واقعا نمیخوام تحت هیچ شرایطی عصبانی شم و دوست دارم همیشه بقیه رو دوس داشته باشم و عشق بورزم و حتی اگه کسی که باهاشم چیزی گفت آروم بمونم نه اینکه داد بزنم.
با همه خوبم و کمک بقیه میکنم و تالا یادم نمیاد که کسی بیاد بهم بگه فلانی پشت سرت حرف زد. به جرأت میتونم بگم محبوبترین بچه* کلاس دانشگاهمون هستم و با هیچکی مشکلی ندارم و با همه اوکیم ولی هنوز هم مطمئن نیستم اگه بعدا روم تو روی یکی باز شد و صمیمی شدیم (چه زن آیندهم، چه بچههام یا هر چی) باهاشون اینجوری نکنم.
چیزای مختلفی رو هم تست کردم برای آرامش و کنترل خودم، مثل مدیتیشن و کتابها و مطالب اینترنتی مختلف. کسی منبع یا کتاب یا هر چیزی میشناسه که بتونه بهم کمک کنه یا تجربه* مشابهی داشته؟
با بچههاتون مهربون باشین.
پیشاپیش خیلی ممنون:)
ساموان