لطفا راهنماییم کنید خاهش میکنم حالم اصلا خوب نیست حاله عجیبی دارم
به تارگی خاستگاری برام اومده که بسیاااااار عاشقمه 3بوده عاشق بوده و هم خودش و هم خانوادش احترامم رو دارن
من خیلی به خانوادم وابسته هستم خیلی زیاد و همه چیزم خلاصه شده فقط برای خانوادم مثلا اگر قرار باشه به حرف کسی گوش کنم فقط و فققققط پدر و مادرم مثلا اگر قرار باشه محبتم رو با انجام دادن لیوان ابی بدست پدر و مادرم بدم فقط برای پدر و مادرم
حاله عجیبی دارم و به خاستگارم بی میل نیستم بی احساس نیستم نسبت بهش ولی..
ولی انگار نمیدونم واقعا برام سخته نمیتونم چجوری و با چه روشی با این قضیه ازدواج کنار بیام از بس که وابسته به پدر و مادرم هستم و همه چیزم خلاصه شده برای پدرومادرم انگار که این قضیه ازدواج برام سخته که انگار داره بهم تحمیل میشه در صورتی که هیچ اجباری برام نیست و حتی وقتی فکرشو میکنم که مثلا نسبت به پدر و مادر خاستگارم هم باید همینجوری باشم یا نسبت به خوده خاستگارم باید همینجور باشم جور عجیب و ناراحت کننده ای میشم نمیدونم چند چند هستم نمیدونم