باسلام من یه دختر۲۱ساله ام،که دوتابرادرکوچیکتراز خودم دارم،دوقلوهستن برادرام،وقتی ۸سالم بود اونا به دنیا اومدن که،با اومدن اونا دنیای من عوض شد،درسته برادرم هستن ازهمه چیزوهمه کس بیشتردوسشون دارم ولی وقتی اونا به دنیا اومدن پدرو مادرم کلا منو ول کردن،نه به درسام رسیدگی کردن نه به خودم،مامانم که ازاول عاشقه پسربچه بود،پسر پرسته بابامم که مثل مامانم رفتارمیکرد،موهای من خیلی بلند بود تا کمرم ولی وقتی به دنیا اومدن مامانم برد ارایشگاه و موهامو پسرانه زدن،من لباسای پسرخالمو میپوشیدم عینه پسرا منو بزرگ کردن طوری که دوستای بابام منو داداش صدا میکردن،خیلی عقده ای شده بودم میرفتم هفته ها خونه * مادربزرگم میموندم که اصلا راضی نبود من بمونم اونجا اخرش میگفت یکمم برو خونتون،بابام منو دوران کودکی خیلی کتک میزد ولی داداشام که چه فحش هایی به بابام ومامانم میدن درمقابل اونا هیچی بهشون نمیگه خیلیم خوششون میاد میخندن ولی من یه جیغ میزدم منو کتک میزدن،خلاصه اینا باعث شد من زود چشم باز کنم و تو اول دبیرستان تو فضای مجازی با یه پسره اشنا شدم که باباش دوست بابای من بود با اون فرارکردیم و نامزد شدیم خیلی به محبت احتیاج داشتم ارزو داشتم فقط * بار بابام بهم کلمه * (دخترم)رو بگه همین
نامزد که شدم خیلی اذیتم میکرد پسره و خانوادش حالا خیلی چیزای دیگه طلاق گرفتیم و من کلا داغون شدم دیگه ازاون موفع زندگیم نابود شد شکست خوردم،همه * اطرافیانم دوستام اشناها هزارتا حرف میزدن پشتم چن بار خودکشی کردم،ولی مثه سگ نمردم کاش میمردم،دیگه شروع کردم به قرص خواب خوردن روز به روز اضافه میکردم که فقط بخوابم هیشکیرو نبینم ازاتاق بیرون نمیومدم بعده۳سال و کلی ماجراهای دیگه من با یه مرد زن دار دوست شدمکه بعد مدتی پدرم فهمید و ازخونه پرتم کرد بیرون نصف شب تا صب تو خیابون موندم و رگامو زدم مناسفانه بازم نمردم،با یه پیره اشنا شدم که خیلی باشخصیت تحصیل کرده و خانواده دار بود،خلاصه یه مدتی حرف زدیم و خاستگار اومدن منو پدرم کلا قهر بودیم انگار پدرو دختر نبودیم دشمن بودیم تو عقدم با بابام قهر بودم دلم میخواست اونم بهم توجه کنه که... نامزد بودیم بعده مدتها اختلافاتمون شروع شد خیلی ادم بی خیال و راحتیه بدبختیام شروع شد یه تومن پول تو جیبی نمیداد بهم همش ازمن خرج میکرد هیچی رو عار نمیدونست خیلی ادمه پروییه دوران نامزدی حامله شدم و بازم خیلی بلاها اومدسرم بدون عروسی رفتیم خونمون که خانوادش فقط اختلاف مینداختن بینمون و کلی دعوا میکردیم کلا روانی شدم بیش لز حد عصبی شدم بعده ن ماه فهمیدم شوهرم مصرف داره اولا شک میکردم ولی اصلا باورم نمیشد که اول فهمیدم تریاک میکشه بعدش فهمیدم شیشه هم میکشه خیلی بدبخت شدم یه ادمه بی عرضه و بدردنخوریه که جزخودش هیچی براش مهم نیس کارهم نمیکنه ینی میتونم بگم روزها من تو خونه * این غذا نمیخورم الان دخترم به دنیا اومده و۳ماهشه انقد فشارعصبی دادن بهم دوران حاملگی بچه کلا عصبیه
شوهرم بااین اخلاقاش و بی خیالیاش و خونسردیاش منو نابود کرده تواین سن همه * آرزوهام و سرنوشتم به باد رفت اصلا نمیتونم خودمو کنترل کنم بی ازحد عصبیم و دیگه حوصله * حرف زدن هم ندارم مخصوصا با پدرو مادرم کوچیکترین چیزی که میمثگن دعوا را میندازم،چون روانیم کرده تو خونش منو با رفتاراش زنده به گور میکنه دیگه ایندفعه هم طلاق بگیرم باید خودمو دار بزنم
از یه طرفم تو این خونه جون میدم،فقط به فکر دخترمم اون داو نداره من شده پیشه اون حس میکنم بهشتم ولی نمیذاره زود به جهنم تبدیل میکنه از شما خواهش میکنم بهم کمک کنین چیکار کتم من