سلام
الان۱۸ سالمه وقتی بچه بودم تو ناز و نعمت غرق بودم خیلی دوستم داشتن همه
تو ۱۳ سالگی عاشق یع پسره ای شدم با جون و دل میخواستمش اما اون قبول نکرد ۵سال گذشته فراموشش نکردم ادمای زیادی اومدن با اینکه
بزرگ شدم بابام هرچی داشت و نداشت زده به اسم داداشم همه چیو همه کاراتای بانکیم دست داداشم همه خانوادم در حال عشق و حال و لذتن اما دیگه اون مائده که همه دوسش داشتن مرد کسی به توجه نمیکنه که هیچ از خونه هم پرتم کردن بیرون و میفرستنم خونه مادربزرگش مادربزرگشم همش درحال غرغر کردن واعصاب خوردیه دلم میخواد فرار کنم اما من یه دختر معمولی نیستم بارها بخاطر رابطه ابروم تو فامیل رفته پدر منو تا مرغ و خروسا شهرمون میشناسن ولی من تصمیم فراره من میخام زندگی کنم من تو این ۵ سال هیچ خیری از زندگیم ندیدم فرار کنم برم یک شهر دیگه میدونم تجاوزهس قتل هس خودم میخواستم خودمو بکشم نمردم سگ جونم اما اینبار بخدا قسم خستم کسیو ندارم باهش حرف بزنم با هرکی دوکلمه میحرفم میگه همش اه و ناله کسی بی غم نیس یجورایی یعنی دهنتو ببند خفه شو خیلی تنهام کارم گریس بقران قسم داستان و رمان هرکوفت دیگه نیس واقعیته من خسته شدم دیگه توان زندگی کردن ندارم نا امیدم هیچ امیدی ندارم کم اوردم تروخدا کمکم کنید احساس افسردگی میکنم مادربزرگم و عمم همش گریه میکنن خودشونو میزنن یا غرغر میکنن انگار من چه کار کردم خیلی با من بدن انگار من پدرشونو کشتم مشاوره حضوری رفتم هیچ دردی درمون نکرد خودکشی کردم زنده موندم شانس گندم فرارکنمم ابروشون میره پیدام میکنن دیگه خستم از همه چیز