سلام من چهارساله ازدواج کردم و باخانواده شوهرم زندگی میکنیم تو یه اتاق دوازده متری من 24و شوهرم28سالشه ایشون وابستگی شدید ب خانوادش داره من کل کارا خونه پدرشو انجام میدم حتی لباسا پسر مجردشون میدن من بشورم اگه غذایی باب میلشون نباشه باید دونوع درست کنم مادرشوهرمم هیچی نمیکنه پخت و پز و جارو و شستن و همچی خونه بامنه عوض تشکر زخم زبون میزنه چرا برنج زیاد میپزی چرا روغن اینقد شد چرا جارو نکردی چرا این کثیفه ظرفا بد شستی ایراد از خودم و اتاقم و طرز کار کردنم درصورتیکه نه خوب خوابیدم ن خوب استراحت کردم همش طبق دستورش نمیتونم سرپیچی کنم هروقتم برم بیرون باید ازش اجازه بگیرم یبار رفتم خونه پدرم زنگ زد چرا رفتی چرا بدون اجازه از خونه خروج کردی بی اینکه کارخونه رو انجام بدی و غذا درست کنی یعنی من تو این زندگی سهمی ندارم شوهرمم راضی نمیشه خونه بگیره درصورتیکه کاروبارش خوبه نه راضی میشه تو اتاق مون خوردوخوراکو جدا کنیم که منتی نباشه خستم هرروز جهیزیمو یجا میزارن جا ندارن تو خونشون دیگه نمیکشم الان من یک ماهه خونه پدرمم اولش رفت خونه گرف بعد چون باباش گفت بری سکته میکنم یروز نبینمت خونه رو پس داد الانم میگه ب خانوادم دخترتون خونه میخواد من براش بگیرم تضمین میکنید پدرم نمیره اگه بمیره یاچیزیش بشه شما پاسخگو هستید من از خانوادم جدا نمیکنم خانوادم تنهان دخترتونم میخواد بیاد با خونوادم زندگی کنه و کاراشونو بکنه در غیراینصورت تکلیفمو روشن کنید من یه زن ده تا زن پیدا کنم زن بگیرم نظرشما در این مورد چیه چی کنم