سلام
17 سالمه از وقتی پسر بودم بیشتر همبازیام پسر بودن و تعداد کمی دوست دختر داشتم که از همون بچگی هم هر کدوم که خوشگل تر بود به طرفش جذب میشدم تا سن ۱۱ سالگی بیشتر اوقاتم با پسرا میگذشت فوتبال بازی میکردیم یا تفنگ بازی یا به قولی دسته دسته میشدیم میرفتیم جنگ الان که فک میکنم بهترین خاطراتم اون موقع بود چون نه کسی به پسرونه پوشیدنم یا رفتارای پسرونم یا موهای کوتاهم گیر نمیداد همیشه سعی کردم از پسرای هم سنم جلو بزنم و به نوعی خودمو نشون بدم خونوادم زیاد گیر نمیدادن بهم میگفتن بچم و این افکارم وقتی بزرگ شم یادم میره ولی رفته رفته بد تر شد علاقه شدیدی به پسر بودن پیدا میکردم و هی اظهار نارضایتی میکردم که چرا ظاهرم دخترونس مدرسه که میرفتم دوستام میگفتن وقتی باهامونی انگار یه پسر لات باهامونه ز این حرفاشون خوشم میومد به نشستنم هم میخندیدن و میگفتن شبیه پسرا میشینی هر چقد که بزرگ تر میشدم رفتارم پسرونه تر میشد و یکم خونوادم نگران میشدن ۱۱ سالم بود که از یکی از همکلاسیام خوشم اومد میخواستم نزدیکش بشم ولی هیچ جوره نمیشد چند دفم واسش کادو گرفتم ولی فایده نداشت آخر سر وقتی هفتم راهنمایی بودم بهش درباره حسم گفتم زیاد از این کارم خوشش نیومد و دیگه از اون موقع باهام حرف نزد فک کردم اذیتش کردم ازش عذرخواهی کردم ولی دیگه جوابمو نمیداد دیگه پیشو نگرفتم درست بود هنوزم فکرم پیشش بود ولی بیخیال خودمو نشون میدادم تا اینکه یه سال بعد اون عاشق یکی از دوستام شدم یه دفه ای نبود کم کم بهش حس پیدا کردم اونم چون رفتارم پسرونه بود و پسرونه بودم واسم عشوه میومد یا شوخی میکرد باهام دستشو بهم میداد خیلی دوسش داشتم خیلی وقتا بغلش میکردم که مخالفتی نمیکرد یا میگفتم بیا بشین رو پاهام با هم حرف بزنیم دیگه شب و روزم شده بود یه روز مدرسه نمیومد دیوونه میشدم مخصوصا که اون موقع تازه وارد رابطه احساسی شده بود و من زیاد از این کارش خوشم نمیومد به قولی غیرتی میشدم ولی کاری از دستم بر نمیومد حتی نمیتونستم بهش بگم حسم بهش چیه چون قبل اون یه شکست داشتم میترسیدم بفهمه ترکم کنه بگه من مث دوست بودم باهات ولی تو فکرت یه چیز دیگه بود خیلی اذیتم میکرد این افکار ولی خب سعی میکردم باهاش کنار بیام تا اینکه از اون شهر رفتیم خیلی ناراحت بودم مخصوصا که تو مدرسه جدید بیشتر دخترا واسم حرف در میاوردن که چرا راه رفتنت این شکلیه چرا نشستنت اینجوریه کلا دنبال یه سوزه بودن تا پخشش کنن تو مدرسه با این وضعیت خراب یه رفیق صمیمی پیدا کردم که خیلی دختر خوبی بود مشکلاتمو بهش گفتم بهم پیشنهاد داد با یه پسر وارد رابطه بشم شاید حس دخترونه داشته باشم ولی بدتر شد چون با هر کی میبودم به خاطر رفتار خشن و سردم یا فوشایی که میدادم رابطه رو قط میکرد وضعیت روحی خراب بود تا اینکه درباره ترنسا فهمیدم تحقیق کردم دربارش خیلی شبیه شون بودم ولی دقیق نمیدونستم هستم یا نه ولی ته قلبم یه حس خوشحالی داشتم که این مشکل با تغییر جنسیت حل میشه و من میتونم یه بدن پسرونه داشته باشم به رفیقم گفتم اونم خوشحال شد تصمیم گرفتم به دختری که عاشقشم اعتراف کنم شاید قبولم کنه بهش گفتم که میخوامش و مشکلم اینه گف همه جوره باهام یعنی تو اون لحظه بهترین جمله ای بود که بهم گفته بود از اون موقع سعی میکردم بهش زنگ بزنم یا واسش کادو بگیرم کلا تو یه دنیای دیگه بودم چند تا از هم کلاسیام به دوس دخترم حسودی شون میشد که چه رل باحالی مث من داره و مام خیلی خوشحال بودیم ولی خوشحالم ون زیاد دووم نیاورد از اون موقع سعی کردم سینه هامو ببندم چند بار که این کارو کردم مادرم فهمید و کلا گرفت که من چه مشکلی دارم بیچاره خیلی داغون شد هر کاری میکرد تا بهم بگه تو دختری نمیتونی تو کار خدا دخالت کنی و از این حرفا که مردم روت اسم میزارن من و بابات آبرو داریم اگه میخوای تغییر جنسیت بدی باید دیگه مارو فراموش کنی یه لحظه حس کردم داشت شوخی میکرد ولی جدی بود شب که شد خیلی گریه کردم نمیدونستم چیکار کنم مامانم حتی به بابام هم گفته بود و دنبال یه مشاور میگشتن خیلی خوشحال شدم که میخوانکنه کمکم کنن ولی اونا سعی داشتن ببرنم پیش مشاور تا حتی اگه شده به زور دارو این افکارو از ذهنم پاک کنن قبول نکردم برم پیش مشاور تصمیم گرفتم درس بخونم دستم که به جیب خودم رسید و مستقل شدم برم دنبال چیزی که میخوام ولی روحیم اصلا خوب نبود تو سن 17 سالگی سیگار به دست شدم تنها چیزی که آرومم میکرد دوس دخترم که فهمید تا یه مدت باهام حرف نزد ولی دیگه واسم مهم نبود میخوام ولش کنم اون نمیتونه با کسی مث من خوشبخت باشه با من بودن آخرش به تباهی من به زور جور خودمو میکشم چه برسه به یکی دیگه گاهی وقتا باید از چیزایی که دوسشون داریم برای این که اذیت نشن دست بکشیم حتی اگه دلمون نخواد دیگه حتی حوصله خودمم نداشتم گوشه گیر شدم با هیچ کی حرف نمیزدم مامان بابام ناراحت بودن ولی نمیتونستن کاری بکنن بعضی وقتا از بس ناراحت میشدن چیزایی میگفتن که حال منم بدتر از اون چیزی میکرد که بودم الانا کلا هیچ حسی جز پوچی ندارم حتی نمیدونم دیگه چی به چیه الانم فقط اومدم ببینم واقعا ترنسم یا نه درسته که فرقی به حال خوابم نمیکنه ولی لااقل میفعمم که جنسیتم میتونه تغییر کنه یا نه ولی افسوس که پای خونوادم وسطه لطفا بهم بگین ترنس هستم؟
با تشکر